محقق و نویسنده: نازی تارقلی زاده
در روزگاران قدیم، زاغی در کوهستانی بالای درختی لانه داشت و در مجاورت وی ماری زندگی میکرد. هرگاه زاغ فرزندی به دنیا میآورد، مار آن را میخورد. چون این کار چندین بار انجام شد، زاغ به ستوه آمد و درمانده شد.
روزی نزد دوستش که شغالی دانا بود رفت و برایش جریان را توضیح داد و گفت: «دیگر از دست این مار کریهالمنظر قاتل به ستوه آمدهام، تصمیم دارم زمانی که مار در خواب است به او حمله کنم و چشمهایش را کور کنم تا دیگر نتواند ببیند، بلکه من از این مصیبت نجات پیدا کنم.»
شغال که تا حالا ساکت بود و با دقت به حرفهای زاغ گوش میداد زبان به سخن گشود: «دوست عزیز و قدیمی من، میدانم که غم تو بزرگ و رنجت بسیار عمیق است ولی این راهی که تو انتخاب کردهای، راه درست و خردمندانهای نیست. فرد خردمند کسی است که وقتی قصد نابودی دشمن خود را دارد راهی را برگزیند که کمترین خطر را متوجه او کند. در صورتی که تو با اقدام به این کار مستقیماً جان خود را به خطر میاندازی و با نیش مار از پای درخواهی آمد. زاغ کمی فکر کرد و گفت: «حق با توست ولی جز این چه کاری از من ساخته است؟»
شغال گفت: «من نقشه خوبی دارم. تو بر فراز آسمان پرواز کن و گشتی در آسمان بزن، هرگاه جمعیتی دیدی، فرودآی و یکی از زیورآلات جمع را بردار و از آنها دور شو و آنها را به سمت مار هدایت کن. زمانی که به مار رسیدی، زیور را رها کن تا کسانی که در پی زیورند مار را ببینند و او را از پای درآورند و تو را به کام دل برسانند، سپس زیور خود را برداشته و راهشان را بروند.»
زاغ که از این نقشه خیلی خوشش آمده بود، به سمت آبادی حرکت کرد. در راه زنی را بر پشت بام خانهاش مشغول کار دید که گردنبندش را گوشهای گذاشته بود.
زاغ آن را ربود و زن که شاهد ماجرا بود، داد و فریاد کرد و اهالی خبردار شده و در پی زاغ دویدند. زاغ نیز آنها را به سوی مار رهنمون شد و همان طور که قبلاً نقشه کشیده بودند، گردنبند را پیش پای مار روی زمین انداخت. اهالی چون مار را دیدند، وی را از پای درآوردند، گردنبند را برداشتند و بازگشتند. به این ترتیب زاغ نیز با برنامهریزی درست به نتیجه دلخواهش رسید.