Press "Enter" to skip to content

داستانهای مرزبان نامه: حکایت خسرو با مرد زشت‌روی

0

محقق و نویسنده: نازی تارقلی‌زاده

روزی خسرو که پادشاهی قدرتمند بود تصمیم گرفت با خدمتکاران و ملازمان خود به تفرج و شکار برود.
همین که از قصر خارج شدند، به پیرمردی زشت‌روی برخورد کرد. از این که او را دیده بود ناراحت شد و دیدن پیرمرد زشت‌روی را سبب بدشانسی و بدبیاری دانست و دستور داد که او را از آنجا دور کنند.
پیرمرد اگرچه صورت زشتی داشت ولی فردی فرهیخته و با کمالات بود. از این کار خسرو دلگیر شد و با خود گفت: «خسرو ظاهر افراد را دستمایۀ قضاوت خود کرده و من باید کاری کنم تا او متوجه کارهای خطای خود بشود و بداند که دیدن او باعث ناراحتی و غصۀ من شده!»
پس در انتظار ماند تا خسرو از شکار بازگشت، اتفاقاً حال و احوال خوبی داشت. پیرمرد جلو رفت و از او درخواست کرد تا لحظه‌ای به حرف او گوش بدهد که خالی از لطف نخواهد بود.
خسرو پذیرفت. پیرمرد این طور ادامه داد: «پادشاها آیا امروز شکارگاهتان خوب بود؟»
خسرو پاسخ داد: «آری، عالی بود!»
ـ «آیا همه چیز مطابق میلت است؟ و پادشاهی‌ات برقرار و خزانه‌ات همچنان پر است؟»
ـ «بلی!»
ـ «آیا از خدم و حشمی که در رکاب تو هستند، به تو آسیب و گزندی رسیده است؟»
ـ «خیر!»
ـ «آیا امروز خبر بدی شنیده‌ای؟»
ـ «خیر!»
پیرمرد گفت: «پس پادشاه، چرا صبح دستور دادی که من را از سر راه تو دور کنند که برایت شوم هستم. حالا که هیچ اتفاق بدی نیفتاده، شما خودت قضاوت کن، دیدار من برای شما شوم بوده یا دیدار شما برای من ناراحتی دربرداشته.»
پادشاه لحظه‌ای به فکر فرو رفت و بعد حق را به پیرمرد داد و از او عذرخواهی کرد.

نازی تارقلی زاده