Press "Enter" to skip to content

حکایات…

0

شیخ ابوالحسن خرقانی گفت:
جواب دو نفر مرا سخت تڪان داد.

اول: مرد فاسدی از ڪنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع ڪردم تا به او نخورد.

او گفت: ای شیخ، خدا میداند ڪه فردا حالِ ما چه خواهد شد !

دوم: مستی دیدم ڪه افتان و خیزان در جاده یی گل آلود میرفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باڪی نیست به هوش باش تا تو نلغزی شیخ؛ ڪه جماعتی از پی تو خواهند لغزید !

ارسال از: بابک