محقق و نویسنده: نازی تارقلی زاده
شغالی در کنار باغی لانه ساخته و گوشۀ دیوار را سوراخ کرده بود. هر روز زمانی که باغبان در باغ نبود، داخل باغ میشد، انگورهای باغ را میخورد و به درختان آسیب میرساند. آن قدر به این کارش ادامه داد تا باغبان به ستوه آمد و تصمیم گرفت یک درس حسابی به شغال بدهد.
پس منتظر ماند و وقتی شغال وارد باغ شد، سوراخ دیوار را بست و او را داخل باغ گیر انداخت و با چوب بلندی به سر او ضربه زد. شغال خودش را به مردن زد، باغبان او را برداشت و بیرون باغ انداخت.
شغال زار و بیمار با سرِ شکسته و رنجور، لنگ لنگان خود را به بیشهای رساند که در آنجا با گرگی سابقۀ دوستی داشت. گرگ تا حال نزار وی را دید، دلیل این مصیبت را جویا شد. شغال با چشمی گریان، تمام داستان را برای او تعریف کرد.
گرگ که از وضعیت شغال، غمگین شده بود، رسم دوستی و مهماننوازی ندید که مهمانش گرسنه بماند و او دلی سیر غذا خورده باشد. پس با مهربانی به شغال گفت: «من سه روز پیش شکار کردم و تا امروز از شکارم استفاده نمودم. قبل از این که تو بیایی، آخرین وعده را هم خوردم و الان چیزی برای سیرکردن تو ندارم، و اما به رسم مهماننوازی و دوستی برای شکار به صحرا میروم تا برای تو چیزی شکار کنم.
شغال بعد از تشکر از گرگ گفت: «در دهی نزدیک به اینجا الاغی را میشناسم که با او سابقۀ آشنایی دارم. من به ده میروم تا او را با حیله به سمت شکارگاه تو بکشم. وقتی که او را به نزد تو آوردم، او را شکار کن تا غذای چند روزمان فراهم باشد.»
گرگ هم موافقت خود را اعلام کرد. شغال به سمت ده رفت تا به الاغ رسید. بعد از احوالپرسی و صحبتهای معمول، به الاغ گفت: «تا کِی میخواهی در خدمت انسانها باشی تا از تو سوءاستفاده کنند و به نفع خود از تو کار بکشند؟ بیا و از این نوع زندگی دست بکش. در همین نزدیکی، یک مرغزار سرسبز میشناسم که بسیار خوش آب و هواست و هیچ انسانی در آنجا نیست. هوای بسیار عالی و برکۀ آب بسیار زیبا و طبیعت بکر دارد. در آنجا فقط میخوریم و میخوابیم و از دنیا و نعمتهایش لذت میبریم. من هم چون دوست تو هستم و میخواهم تو هم از این موهبتها برخوردار شوی، این پیشنهاد را به تو میدهم.»
الاغ که از باربریهای مداوم خسته و کلافه بود، با شنیدن صحبتها و پیشنهاد شغال، بسیار خوشحال شد، دست از کار کشید و به شغال گفت: «نمیدانستم که در این نزدیکیها یک چنین بهشتی وجود دارد. من هم دوست دارم بهترینها را داشته باشم، پس با تو میآیم و در آنجا ساکن میشوم. اگر خوشم آمد که میمانم و اگر خوشم نیامد، به زندگی سابقم بازمیگردم.»
شغال هم خوشحال از این که حیلهاش مؤثر واقع شده و میتواند دلی از عزا دربیاورد، به الاغ گفت: «بسیار خُب، من تو را آنجا خواهم برد ولی الان نزدیک غروب است، برای این که زودتر به مقصد برسیم، بهتر است من سوار بر پشت تو شوم تا سریعتر به مقصد برسیم.»
الاغ قبول کرد و شغال خوشحال و سرمست از پیروزی خود، الاغ را به سمت شکارگاه گرگ راهنمایی کرد. همان طور که به محل موردنظر خود نزدیک میشد، در دلش به الاغ بیچاره که این قدر ساده است میخندید و به این فکر میکرد که الاغ به زودی قربانی تفکرات سادۀ خود خواهد شد.
کمی که جلوتر رفتند، الاغ به ناگاه گرگ را دید و با خود گفت: «رویدادهای ناخوشایند فرا میرسد و تو در خواب غفلتی! با پای خودت به استقبال مرگ میروی و با دست خودت میخواهی خود را نابود کنی!» سپس ایستاد.
شغال پرسید: «چرا ایستادی؟ دوست عزیزم چیزی به رسیدنمان نمانده است.»
الاغ گفت: «راستش دوست عزیز اکنون که نزدیک این مرغزار شدهایم، گلهای خوشبو مشامم را مینوازد و آثار دلنواز آنجا روحم را مینوازد، به یاد چیزی افتادم. من امروز باید برگردم ولی فردا اینجا بازخواهم گشت و در کنار تو به خوبی و خوشی زندگی خواهم کرد.»
شغال گفت: «تعجب میکنم که تو نقد امروز را به نسیۀ فردا میبخشی؟!»
الاغ گفت: «حق با توست ولی من یک پندنامه از پدرم به یادگار دارم که باید دائماً با من باشد و شبها که میخوابم زیر سرم قرار گیرد تا راحت بخوابم و خوابهای پریشان نبینم. باید بروم و آن را با خود بیاورم.»
شغال پیش خودش فکر کرد: «اگر تنها برود دیگر بازنخواهد گشت و شکار به این خوبی از دستمان میرود. پس بهتر است من هم با او برگردم تا مجبورش کنم تا بازگردد.» پس گفت: «راست میگویی گوش دادن به پندِ پدر، نشانۀ هوشمندی است. اگر از آن پندها چیزی یاد داری، از من هم دریغ نکن!»
الاغ گفت: «اولی این که هرگز بدون آن پندنامه نباش! ولی چون حافظۀ من خیلی ضعیف است، سه پند دیگر را به یاد ندارم. به محض این که به پندنامهام رسیدم، سه پند مهم دیگر را برایت از روی آن خواهم خواند.»
شغال گفت: «بسیار خُب، الان به ده بازمیگردیم و فردا همین موقع به سمت مرغزار حرکت میکنیم.»
الاغ به سمت ده میدوید و شغال هم پشت او سوار بود. وقتی به ده رسیدند، الاغ گفت: «آن سه پند دیگر را به یاد آوردم. میخواهی که بشنوی؟»
شغال گفت: «حتماً!» و الاغ ادامه داد: «پند دوم آن است که چون بدی پیش آمد، از بدتر بترس! پند سوم، دوست نادان را به دشمن دانا ترجیح نده و پند چهارم این که از همسایگی گرگ و دوستی شغال همیشه بر حذر باش!»
شغال تا اینها را شنید، دانست که دیگر نباید آنجا بماند. بلافاصله از پشت الاغ به زمین پرید و پا به فرار گذاشت. سگهای ده که متوجه او شده بودند، او را دنبال کردند، پیدایش نمودند و خونش را ریختند.