Press "Enter" to skip to content

داستانهای_مرزبان_نامه: حکایت موش تخم‌مرغ دزد با کدخدا

0

نازی تارقلی زاده: در روزگاران قدیم کدخدایی با همسرش در فقر و تنگدستی در روستای دوردستی زندگی می‌کردند. همسر کدخدا زنی پاکدامن و دیندار بود. سرمایه‌شان تعدادی مرغ بود که هر روز تخم می‌گذاشتند.
هر صبح که کدخدا برای برداشتن تخم‌مرغ‌ها به قفس مرغ‌ها می‌رفت، با نهایت تعجب می‌دید که خبری از تخم‌ مرغ ها نیست و پیش خودش فکر می‌کرد که همسرش به خاطر گرسنگی، دور از چشم او تخم‌مرغ‌ها را برمی‌دارد و خودش به تنهایی می‌پزد و می‌خورد و به او نمی‌گوید. عصبانی می‌شد و زن بیچاره را به باد فحش و ناسزا می‌گرفت.
هرچه زن می‌گفت کار او نیست، به خرج شوهر نمی‌رفت، تا این که زن کدخدا تصمیم گرفت ببیند چه اتفاقی می‌افتد که تخم‌مرغ‌ها نیست می‌شوند.
قبل از طلوع آفتاب به قفس مرغ‌ها نزدیک شد و کشیک داد. فهمید که موشی موذی هر روز تخم‌مرغ‌ها را می‌دزدد و به لانه‌اش می‌برد. سریع نزد شوهرش رفت و او را به آنجا آورد.
کدخدا با دیدن صحنه و یافتن حقیقت خجالت‌زده و شرمگین شد و تصمیم گرفت تا درسی حسابی به موش بدهد. پس کنار لانۀ مرغ‌ها تله‌ای گذاشت و منتظر سپیده‌دم روز بعد شد تا موش را به هلاکت برساند.
از قضا برای موش مهمان عزیزی آمده بود و هردو با مشارکت هم تخم‌مرغ‌ها را می‌بردند و تناول می‌کردند. سپیدۀ روز بعد که طبق روال روز گذشته برای بردن تخم‌مرغ‌ها رفتند، مهمان موش در تله گرفتار شد و کدخدا با چشم برهم زدنی موش را به هلاکت رساند.
موش میزبان که شاهد این ماجرا بود، آشفته و خشمگین، تصمیم گرفت انتقام خون موش مقتول را از کدخدا بگیرد. و اما برای نیل به این هدف، به تنهایی از پس این ماجرا برنمی‌آمد؛ پس فکری بکر لازم بود.
ناگاه به یاد آورد که با عقربی سابقه‌ی دوستی دیرینه دارد، پس تصمیم گرفت از او برای رسیدن به هدف یاری بگیرد. نزد عقرب رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. عقرب هم که دوست قدیمی خود را آزرده و غمگین دید، تصمیم گرفت او را یاری دهد؛ پس به همراه موش به خانۀ کدخدا رفت.
موش سه سکۀ طلا داشت. آن‌ها را یکی یکی سر راه کدخدا گذاشت و آخرین سکه را درست جلوی لانۀ خود قرار داد، طوری که نیمی از آن بیرون از لانه و نیمی دیگر داخل لانه قرار گرفت و عقرب کشیک داد.
به محض این که کدخدا برق سکه‌های طلا را دید، از خود بیخود شد و با ولع مشغول جمع کردن سکه‌ها.
و درست وقتی به آخرین سکه رسید و دست در دهانه‌ی لانه‌ی موش برد؛ عقرب با نیشی کار او ساخت.