Press "Enter" to skip to content

و من مدام تصمیم می‌گرفتم و صدایی در ذهنم می‌پیچید …

0

 

◀️ فردین علیخواه(جامعه‌شناس)//////l;
با اتوبوس به سمت یکی از شهرهای شمالی کشور می‌رفتم و مشغول مطالعۀ کتاب بودم. دو دختر نوجوان در صندلی جلو نشسته بودند و با یک آهنگِ دیس دیس دار سرشان را به چپ و راست تکان می‌دادند و با خوانندۀ آهنگ می خواندند! ترانه را کامل حفظ بودند. از لای دو صندلی به آن‌ها نگاه کردم. دو نفرشان از یک هدفون استفاده می‌کردند و هرکدامشان یکی از گوشی‌ها را در گوشش داشت. شدیداً غرقِ دنیای خودشان بودند. من نمی‌توانستم مطالعه کنم. چون علاوه بر آنکه صدای زیری از هدفون به گوش می‌رسید آن‌ها هم با آهنگ زمزمه می‌کردند! با خودم درگیر بودم که به آن‌ها تذکر بدهم یا نه. البته من با کلمۀ تذکر مشکل دارم چون برایم تداعی‌کنندۀ خط کش استیل، مداد لای انگشت و یا زدن دستبند به دست است! خودم را قانع کردم که تذکر که نه، ولی خواهش کنم که مراعات کنند.

از خودم پرسیدم که چگونه بگویم و چه بگویم؟ این خیلی مهم است. سناریوهای مختلفی از ذهنم عبور کرد. چون در سن حسّاسی بودند نمی‌خواستم که از واکنش من ناراحت شوند. هر بار تصمیم می‌گرفتم بلند شوم و خواسته‌ام را بیان کنم صدایی در درونم شروع به حرف زدن می‌کرد: “خودمانیم. اگر این دو دختر، پسر بودند بازهم از آن‌ها می‌خواستی که مراعات کنند؟ مطمئن هستی که با دختر بودن آن‌ها مشکل نداری و مسئله جنسیت در میان نیست؟ مطمئن هستی که هنجارهای سنّتی حاکم بر جامعه که این رفتارها را برای دختران نمی‌پسندد دلیل واکنش تو نیست؟ واقعاً اگر این دو نفر پسر بودند مانند مادربزرگ خدابیامرزت که فقط وقتی پسرها می‌خندیدند می‌گفت “خدایا دل همه جوانان را شاد کن” از خندۀ آن‌ها خوشحال نمی‌شدی؟

خودم را قانع کردم که این حرف‌ها نیست و تصمیم گرفتم که خواسته‌ام را بگویم. باز صدایی در درونم شروع به حرف زدن کرد: “واقعاً صدای آن‌ها مزاحم توست؟ بگذار صادق باشیم. آیا تو به حال آن‌ها غبطه نمی‌خوری؟ به حال آن‌ها حسودیت نمی‌شود؟ نسل خودت را با نسل آن‌ها مقایسه نمی‌کنی؟ نسل تو مدام خودش را سانسور کرد. خودش نبود و جامعه مدام خواسته‌ها و انتظاراتش را به او تحمیل کرد. آیا مطمئن هستی که عقده‌های سرکوب‌شده‌ات دلیل تذکر تو نیست؟”

خودم را قانع کردم که این‌طور نیست. باز صدایی در درونم شروع به حرف زدن کرد:”یادت هست در یکی از کشورهای اروپایی دو دختر جوان را دیدی که با آهنگی زمزمه می‌کردند و گفتی که در اروپا چقدر جوانان شادند و جوانان کشور من چقدر غمگین. حالا که شادی جوانان کشورت را می بینی می‌خواهی به آن‌ها تذکر بدهی،خجالت نمی‌کشی؟”

و من مدام تصمیم می‌گرفتم و صدایی در ذهنم می‌پیچید:
-“مطمئن هستی که همین برخوردهای به‌ظاهر کوچک تو، به‌تدریج این جوانان را به نتیجه‌گیری‌های کلی و جدی نخواهد رساند: این نتیجه که “ایران جای ماندن نیست!”
-“مطمئن هستی که تذکر تو آن‌ها را عاشق غرب نخواهد کرد یا آرزوی زندگی در غرب را بر دل آنان نخواهد گذاشت؟ باعث نخواهد شد که مانند میلیون‌ها ایرانی که رفته‌اند آنان نیز عزمشان را برای مهاجرت جزم کنند؟ باعث نخواهد شد که با حسرت به مجریان جوان و خندان شبکۀ من و تو خیره شوند؟”
-نمی‌توانی تحمل ات را کمی بالا ببری و جوانی آن‌ها را درک کنی، طوری که تو مطالعه کنی و آن‌ها هم جوانی کنند؟
-چگونه می‌خواهی به آن‌ها بگویی؟ آیا می‌خواهی از جایت بلند شوی و بگویی؟ اگر بایستی و بگویی توجه مسافران دیگر به موضوع جلب خواهد شد و ممکن است غرور آن‌ها بشکند. ممکن است ضربه روانی بخورند. مثل نسل خودت که خیلی جاها به او خیلی بد تذکر دادند و عقده‌ای شد، نابود شد. بهتر نیست از لای صندلی بگویی؟ اگر نشسته باشی و سرت را به جلو خم کنی بیشتر بیانگر خواهش و تواضع خواهد بود. احتمال اینکه آن‌ها هم ناراحت شوند هم خیلی کمتر می‌شود.
-چگونه می‌خواهی بگویی که متوجه شوند یک مسئله مدنی و شهروندی مطرح است و نه مسئله‌ای ایدئولوژیک. اینکه تصور نکنند تو آدم متعصبی هستی.
و…
بعد از آنکه عزمم را برای گفتن جزم کردم سرم را از لای صندلی به جلو خم کردم تا خواهشم را مطرح کنم. واقعاً این بار می‌خواستم بگویم. دیدم هر دو خوابند! ضبط هم خاموش است! کمی صبوری و تحمل من می‌توانست مشکل را حل کند.

اشتراک از: کيومرث حقيقت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *