دفترم خاک گنجه را خورده
قلمم روی میز افتاده
ذهن من در خودش مچاله شده
شعر کنجی مریض افتاده
چشمه خشکیده، ناودان بی ابر
شده زاینده رود چشمانم
دست برده به نامه ات موشی
گوشه ای ریز ریز افتاده
عنکبوتی که دور مهتابیست
“با دلم درد مشترک دارد”
مثل من دور می زند خود را
با خودش در ستیز افتاده
آب دارد تَرق ترق از شیر
می چکد،از سکوت می ترسد
این طرف شعر بافقی وحشیست
آن طرف تیغ تیز افتاده
از کت و کول خانه افتاده
استکان نشسته ی چایی
سیم تلفن که وصلمان می کرد
از دهانِ پریز افتاده
حلقه کردم به گردنم شالی
گردنم توی لاک خود گم شد
ابر اشکش در آمد از دستم
پا به فکر گریز افتاده
به دلم هرچه ناسزا گفتم
باز یاد تو گم نشد بِرود
کارم از کوچه گردیِ بی تو
دست اما و نیز افتاده
سُر که خوردم زمین به من خندید
لبِ من بر لب خیابان خورد
همه رد می شدند می گفتند
در خیابان لیز افتاده؟
لیز؟ نه، فکر تو مرا سُر داد
تا تو را پخش جاده ات بکند
شک ندارم که شعرم از چشم
شاعری بس عزیز افتاده
از ترک های روی لب هایم
میزند خوشه های دل بیرون
اشک غِل خورده روی گونه من
موج در سینه ریز افتاده
خون لبم را چشید، طعم تو داشت
من به یاد توام ولی تو چطور؟
ذهن تو مثل من پریشان هست؟
یاد من یک پشیز افتاده؟
رفته ای رفته ای خیالی نیست
تو که باور نداشتی من را
به نظر کوله بار مارکو پلو
پشت خواب ونیز افتاده
شعر: صدّیقه کشتکار
دکلمه_و_تنظیم: رضا فانی
http://t.me/RezaaFan
عکس: علیرضا، کبوتران باغ محتشم رشت؛ 1396.