یکی از زنان ناصرالدین شاه، جیران ملقب به فروغ السلطنه و اهل تجریش بود که شاه در جوانی بسیار دلباخته اوبود؛این زن در جوانی مرد وشاه در اندوه و حسرت فراوان غوطه ور شد. بعد از مرگ جیران، شاه به یاد روزهای خوش و عاشقانه ای که با او داشت،سری به خانه جیران می زندبا دیدن سکوت و غباری که بر خانه نشسته و صدای کلاغان و کوزه های شکسته در حیاط خانه بسیار منقلب میشود و این ابیات زیبارا میسراید:
روزی دلم گرفت زاندوه هجر یار
آمد به یادم آن رخ و آن لعل آبدار
از بهر دیدن رخش از آتش دلم
صد شعله بس فزون گردیده آشکار
دل در برم قرار نمی یافت هیچ دم
تا آنکه ره سپرده و رفتم به کوی یار
در درگهش ندیدم آثار خرمی
کاخش همه شکسته و پرگشته از غبار
برجای سار وبلبل بنشسته فوج زاغ
بر جای سنبل و گل روییده تل خار
خم ها شکسته دیدم ساغر زمی تهی
عودش شکسته دیدم برجای آن نگار
از گردش سپهر چو آن حال دیدمی
کردم هزار شکوه از این دور روزگار
چون آمدم برون ز در این بیت را به صحن
دیدم نوشته اند به خط های زرنگار
رفتیم از این جهان و نبردیم هیچ چیز
الا دل گرفته عشاق پار پار
ناصرالدین شاه سی سال پس از درگذشت جیران زنده بود و به گزارش بسیاری از منابع، تا پایان عمر او را از یاد نبرد. به نوشته دوستعلی خان معیرالممالک، شاه هرگز لقب جیران و اجازه سکونت در عمارت او را به کسی نداد. او گاه خود به تنهایی به سکونتگاه سابق همسرش میرفت و زمانی را به فکر روزگار گذشته و دیدن یادگارهای جیران میگذراند. روزی که ناصرالدین شاه در شاه عبدالعظیم هدف گلوله میرزا رضای کرمانی قرار گرفت، خود را به آرامگاه جیران رساند و در کنارش جان داد…
جسد ناصرالدین شاه را در همان مقبره به خاک سپردند.
به گفته مونسالدوله، ناصرالدین شاه سیاه قلمی از صورت جیران کشیده بود و پس از مرگ او مداوم به تماشای آن میرفت؛ او یک بار نیز در حین شکار با دیدن چشمان آهوهایی که در جرگه شکارچیها به دام افتاده بودند، به یاد معشوقه از دست رفته خود افتاد و از ادامه شکار صرف نظر کرد. به دستور او جرگه را شکستند و همه شکارها را آزاد کردند.
شاه در اواخر عمر، «خانم باشی» دختر باغبانباشی باغ اقدسیه را به زنی گرفت و میگفت این دختر را از آن رو دوست دارم که چشمانش شباهتی به چشمان جیران دارد. خانم باشی بارها از ناصرالدین شاه لقب جیران را درخواست کرد، ولی هربار با مخالفت شاه روبهرو شد. او هنگامی که با نیمتنه یی ملیله دوزی شده که بر آن لقب «فروغالسلطنه» نقش بسته بود، نزد شاه رفت، به شدت مورد توبیخ وی قرار گرفت و مجبور شد شرمسارانه اتاق را ترک کند…
دل بردی از من به یغما، ای تُرک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر کمان شد از بار غم پیکر من
میسوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراغت
کانون من سینه ی من، سودای من آذرِ من
بار غم عشق او را، گردون نیارد تحمل
چون میتواند کشیدن، این پیکر لاغر من
اول دلم را صفا داد، آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد ، عشق تو خاکستر من
“صفای اصفهانی”
در مورد نحوه آشنایی ناصرالدینشاه و جیران عقاید متفاوتی وجود دارد. به نوشته عباس امانت، جیران ابتدا به جهت فراگرفتن رقص آواز به حرم شاهی آورده شد و اولین بار ناصرالدینشاه او را در جمع ملازمان مهدعلیا دید و به او دلبست.
تقی دانشور (اعلمالسلطان) در خاطرات خود، آشنایی آن دو را مربوط به یکی از سفرهای شکاری شاه به شمال تهران دانسته است. او نخستین ملاقات آنها را چنین شرح میدهد:
شاه روزی در اطراف شمیران و تجریش سواره به شکار بلدرچین رفته بود. غفلتاً چند بلدرچین روی درخت توتی پریدند و شاه برای زدن آنها زیر درخت توت رفت. دختری دهاتی بالای درخت رفته و مشغول خوردن توت بود. دخترک اعتنایی به شاه نکرد. ولی شاه فریفته جمال دختر دهاتی شد و بر سبیل مزاح خطاب به وی گفت: دختر، زن من میشی؟ دخترک شانههایش را بالا انداخت و بدون آنکه بداند طرف صحبتش شاه مملکت است، گفت: تو که داخل آدم نیستی. من زن شاه میشم!
مونسالدوله (ندیمه انیسالدوله) در کتاب خاطراتش، مانند دانشور، آشنایی شاه و جیران را مربوط به یکی از سفرهای شاه میداند و به نقل داستان مشابهی میپردازد. به گفته او شاه که در حین تفرج، زیر درخت توتی به جمعی از دختران که جیران نیز میان آنها بود برخورده بود، فریفته چشمان سیاه او شد و خواجههای خود را فرستاد تا از نام و نشانش سؤال کنند و پدرش را بیابند. او سپس ادامه میدهد:
ناصرالدین شاه آنقدر آنجا ایستاد تا خواجهها و پیشخدمتها آمدند و خبر آوردند که اسم او جیران است و اسم پدرش هم «میرزا محمدعلی». دیگر کار تمام بود…
منبع
گردآوري: بابک، بانو قهرماني