آن زمان که دیگر نباشم
ابری با توست
سایه اش بر سرت
آن ابر منم
نخواهی شناخت…
پیراهنت با نسیمی رقصان
گیسوانت پریشان
یک دست بر دامن و
دست دیگر بر گیسوان
آن نسیم منم
نخواهی شناخت…
شبانگاهی بر بالین
به این سو و آنسو
نه در خواب و نه در بیداری
آن رؤیا منم
نخواهی شناخت…
در تنهایی سخن میگویی
با آن که نیست
باز میگویی هر آنچه را
تا کنون نگفتهای
با تمام جان به تو گوش میسپارد
آن که نیست منم
نخواهی شناخت…
به ناگاه سوزشی در جانت
بی آن که بدانی از کجاست
قلبت به تپش در میآید از خاطرات
آن سوزش منم
نخواهی شناخت…
“عزیز نسین”
اشتراک از بابک فرزندي