تو چگونه نبودی
که اندوه هزار سال را
با چشم های تو گریسته بودم؟
تو
چگونه نیستی
که هیچ چیز دیگری
جز تو
در جهان نیست؟
باید
هزار سال گریسته باشی
تا بدانی
چه گره محکمی دارند
هست و نیست دل آدم ها…
□
تو را می بینم و هزار پرنده
از چشم هایم
به آسمان
پر می کشند
تو را نمی بینم و هزار هزار پرنده
از چشم هایم
به آسمان
پر می کشند
دریا که شدی
حالا تمام تقویم ابر شود
کجایی…؟!
دلم می خواهد یک ساعت
فقط یک ساعت
بیایی
بنشینی
بنشینم
و یک قوری چای
با عطر گل و هِل
یخ کند
من دریا باشم
با دهان دوخته
و..تو…
کجایی؟
“معصومه صابر”
اشتراک از بابک