Press "Enter" to skip to content

من و مادربزرگ…

0

خمیر دندان جديد گرفته ایم. بوی ویکس می دهد.
بوی زانو درد مادربزرگ.
دهانم از بوی 13 سال پیش پر شده.
همیشه به رویش می آوردیم و غر می زدیم که بوی ویکس خانه را برداشته و طفلکی هر بار کودکانه انکار می کرد که ویکس نمی مالد.
دزدکی می رفت توی اتاقش و ویکس می مالید به زانوهاش.
قوطی لاجوردی رنگ ویکس را زیر لباسها توی کمدش مخفی می کرد،
شبیه شیئی قیمتی، معجونی مخفی و شفابخش.
مادربزرگ تا آخرین نفس به جادوی ویکس باور داشت.
ما تا آخرین لحظه از بوی ویکس گریزان بودیم و حالا
13 سال است که مادربزرگ دیگر بین ما نیست و خاطره اش ناگهان با بوی خمیردندان برایم زنده شده.
با دهن پر از کف رو به روی آینه دستشویی ایستاده ام. از رایحه ی تند ویکس انباشته شده ام و به درد فکر می کنم.
به پیری. به زوال. به قدرت بوها در زنده کردن مردگان. زنده کردن یادشان و حتی خودشان.
دهانم بوی زانو درد می دهد.
دندان هایم در کف و حباب گذشته غرق شده اند…

ارسال از:‌الهام پوریونس