کلمات تو، انسان بودند…
نقب
با رنج بسیار، با یک بند انگشت پیشرفت در سال،
در دل صخره نقبی میزنم. هزاران هزار سال
دندانهایم را فرسودهام و ناخنهایم را شکستهام
تا بهسوی دیگر رسم، به نور، به هوای آزاد
و آزادی. و اکنون که دستهایم خونریز است و دندانهایم
در لثههایم میلرزند، در گودالی چاکچاک از تشنگی و غبار،
از کار دست میکشم و به کار خویشتن مینگرم: من نیمهی دوم زندگیام را
در شکستن سنگها، نفوذ در دیوارها، فروشکستن درها
و کنار زدن موانعی گذراندهام که در نیمهی اول زندگی
بهدست خود میان خویشتن و نور نهادهام.
اکتاویو پاز
کلمات تو، انسان بودند
دیر هنگام
در شبی پاییزی
پُر هستم از کلمات تو
کلماتی ابدی
همانند زمان، همانند ماده
برهنه ، چنان چشم
سنگین، به سان دست
و درخشان، همانند ستاره ها
کلماتی از قلب ُ ذهنت
از پوست و استخوان اتکلمات ات ، تو را آوردند
آن کلمات؛
مادر
زن
و دوست بودندکلمات تو
امیدوار،
غم انگیز،
مسرور
و قهرمان بودندکلمات تو
انسان بودند
ناظم حکمت
لحظه ديدار نزديک است
لحظهي ديدار نزديک است
باز من ديوانه ام، مستم
باز ميلرزد دلم ، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي ! نخراشي به غفلت صورتم را ، تيغ!
هاي! نپريشي صفاي زلفکم را دست
وآبرويم را نريزي، دل، اي نخورده مست
لحظه ي ديدار نزديک است.