می شویَد
زنگار ازدل
ترنّم باران
آشناست این صدا
پژواک بارانِ درون است گویی
که،صدایی ندارد
درخلوت خود
درآلاچیق تنهایی
بزمی آراسته ام از
( من) های فراموش
یاران کُهن،حاضرو غایب
هریک
از سرزمینی می گویند……
گپ می زنیم بی صدا
چشم درچشم هم
صورت های آشنا وصمیمی
یارانِ مشتاقِ میقات
هریک
عقابی بودندآسمان سای
افقِ فرداها
زیر چشمانِ تیزبین ش
هریک
اوجی مستعجل، پروازی ناتمام،و
محاقِ فراموشی
به میدان آمدند
من هایِ دگر
هریک صباحی چند
پروازی بی فرجام،و
فراموشی
اما
شعله می کشَدهنوز
درچشمان مشتاق شان
شوقِ پرواز
در نوشتیم
صحرا های بیکران را
با کجاوه ی نسیم
به دنبال آن نافه ی خُتن
آن بویِ دل آویز
گذشتیم از دریاهایِ سراب، و
نرسیدیم به آب
می شویَد
زنگار از دل
ترنّم باران
یاران می شنوید
چه ترنّمی دارد باران
سال هایِ سال
صدایِ پایِ این اُرکستر را
شنیده اُم برپشت بامِ
خانه ی کاه گلی مان
همین گونه آرام ولطیف
با صدایی که در آن
طنین بیشتری دارد بی صدایی
چه برقی دارد
جشمانِ یارانِ کُهن
آنان که هریک ،صباحی چند
تاختندبا این ارّابه ی وجود
صداها،نگاه ها
برق چشمان، اشارات
آشناست
چه شیرین است وصمیمی
دیدارِ یارانِ کُهن
چه بزمی ،چه اُرکستری
همه خالی کرده ایم
خورجین های خود را
وسط آلاچیق
خاطرات،خاطرات
یادها و عاشقی ها
سوزها و اشک ها
اشک هایِ شادمانی
اشک هایِ حسرت
اشک هایِ فراقِ جانسوز
می شویَد
زنگار ازدل
ترنّم باران
پیچیده درین فضا
آن بویِ دلاویز
آن نافه ی خُتن
یادِ غزالِ صحرا
شعله ی این آتشِ جاوید
دو دو می زنَد
درچشمانِ یارانِ کُهن
اُجاقِ آلاچیق
راویِ آتش هاست
آتش هایِ فتاده برجان
سیرنمی شوند یاران
ازین حکایتِ ناتمام
می شویَد
زنگار ازدل
ترنّم باران
تیک تاکِ پایِ زمان
وشعله ی اجاق درچشمانِ یاران
تکثیر و تکثّر
زمان می گذرَد
زمین شسته می شود
امّا شعله ی یادِ دوست
خموشی ندارَد دراجاقِ سینه اَم
می شویَد
زنگار ازدل
ترنّم باران
باران… باران…..
۹۹/۹/۱۶
آنه محمد دوگونچی
بخشی از نقاشی، اثر علیرضا طیاری.