Press "Enter" to skip to content

انگشتانِ نمورِ جنگ

0

هرگز گمان نمی‌کردم
از یک روزنه‌ی کوچک
دانه‌های ناچیزِ باروت
بر سطح لبانت بنشینند
و هنگام بوسه
روزهای عادی،
ساده‌ترین و فراموش‌شده‌ترینشان،
در نظرم به روشن‌ترینِ ثانیه‌ها بدل شوند
هرگز گمان نمی‌کردم
به جای دست‌های تو
دستانِ مرگ، دستانم را به نوازش بخوانند.

– من خوابِ دست‌هایت را می‌بینم.

چگونه می‌توانم روبه‌روی گلوله بایستم
وقتی تنها یک جان دارم
و تاریخ‌ را از شکافی خوانده‌ام
که هزاران نفر
در یک سطر دفن شده‌اند
بی‌آنکه اندکی خط‌خوردگی بر صفحه افتاده باشد
آن هم درست
زیر شانه‌های فرمانده‌ای که بیش از یک خانواده‌ی سه نفره‌ی حذف شده، زندگی کرده.

چگونه بمیرم و دست‌ از سطر بیرون بیاورم؟

-من خوابِ دست‌های تو هستم.

موشک‌ها از کتاب‌های تاریخ
به خانه‌ها پا گذاشته‌اند
خانه‌های خالی از سکنه
خانه‌های خالی از معشوق
خلوت.

انگشتانِ نمورِ جنگ از لبه‌ی کتابخانه‌‌
لیز می‌خورد تا میز ناهارخوری
تا استکانِ نیمه‌ پُر چای
چگونه دست‌هایم را گرم کنم
و به زمانی برگردم که هنوز هیچکس صدای پرتاب موشکی را نشنیده،
وقتی اینجا تنها
آتشِ گلوله می‌تواند گرما را منتشر کند؟

– من گرمای دست‌های تو هستم.

دوست دارم شعری عاشقانه بخوانم
به خانه برگردم
استکان چای را به دستت بدهم
و از شلوغی خیابان و هوای فردا با تو حرف بزنم،
اما می‌ترسم وقتی به خانه می‌رسم
خرده‌های شیشه‌ی پنجره
که تیزیِشان چشمانِ نور را می‌خراشند،
شهادت دهند
صدای انفجاری که پیش‌تر شنیده‌ام
لحظه‌ی دریدنِ خانه‌‌ بوده.
لحظه‌ی چرخیدنِ زمانه به سوی تاریکی
لحظه‌ی تجلیِ تو
در تعریفی از شیشه‌ وُ خیابان وُ نور

#سیدمحمدمرکبیان

اشتراک: مریم قهرمانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *