آب از سرم گذشته و بارانم آرزوست!
سد بستهاند و لذّتِ طغیانم آرزوست!
کنجِ اتاق، نعرهزدن حاصلی نداشت،
از خانه، ریختن به خیابانم آرزوست!
مشروطهخواهم، از در و دروازه خستهام
با ایلِ لُر گشودنِ تهرانم آرزوست!
تا این حریصِ خیره نخوردهست سفرهرا،
جاروبِ خانه زینهمه مهمانم آرزوست!
از کافران ملولم و دردا چو دیگران،
تَرکِ وطن زِ جورِ مسلمانم آرزوست!
زخمی عمیق دارم و اینبار ای پدر!
محتاجِ بخیه نیست، نمکدانم آرزوست!
هان ای پدر! جوانیات از یاد رفتهاست…
من نیز چون تو رفتنِ سلطانم آرزوست!
ایصبح! صبحِ روشنِ آزاد زیستن…
“بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست”
“حسین جنتی”
اشتراک از بابک