Press "Enter" to skip to content

برگرد که می‌خواهم در تکراری‌ترین لحظات، دوباره با تو زندگی کنم.

0
در زمانی که بر خاک غلطید
از تگرگ سحرگاهی
آن برگ
زیر لب تند
با باد می‌گفت:
«زنده بادا زندگانی!
مرگ بر مرگ!
مرگ بر مرگ!

شفیعی کدکنی

 

 

مثل همیشه”، آرام از تخت بلند میشود که من بیدار نشوم.
همیشه نگران است بی خواب شوم، میداند بی‌خواب هم میشوم اما در تمامِ این سالها عادت کرده‌ام به ترتیبِ صداهایی که بیداری‌اش را نشان میدهد. صدای قیژ قیژِ تخت، لِخ لِخ دمپایی‌هایش،‌ آب کردنِ کتری، روشن کردنِ گاز و کشیده شدن پایه‌های صندلی که یعنی دیگر کارش تمام شده و نشسته بر روی همان صندلیِ همیشگیِ پشتِ میزِ گردِ نزدیک آشپزخانه.
این روزها متوجه اهمیتِ “مثل همیشه بودن” میشوم.
انگار وقتی زندگی، روزمرگی را از ما میگیرد، تازه میفهمیم روزمرگی چه نعمت بزرگی ست.
همین جزییات همیشگیِ تکرار شونده که هیچ هدف خاص و مهمی را دنبال نمیکند و فقط هستند چون هستند! چون هر کس جزییاتی شخصی دارد که کاری را مثل همیشه انجام میدهد و آن کار بخشی از آن شخص است. بخشی از اعلامِ حضورش در زندگی. جزییاتی فاقدِ تفکری ژرف و فلسفی و دارای وزنی یکنواخت در طول زندگی.
این روزها که او نیست به این جزییات فکر میکنم.
به جزییاتی که مال خودش بود و منحصر به فرد بود.
اعلامِ حضورِ صبحگاهی‌اش، هر روز. مثل همیشه.
گاهی فکر میکنم شاید زندگی دقیقا همان بخشی‌ست که نیاز به تفکر ندارد و خود به خود به روشی خاص برای هر شخص جلو میرود و تکرار میشود.
مثل روشی همیشگی برای اتو کردن لباس و یا بستنِ بندِ کفشها و شاید هم خیلی خیلی بی حواس تر از تمام اینها، مانند بازی کردن با موها وقت کتاب خواندن!
این روزها که او نیست، به باقی مانده‌ی “مثل همیشه‌اش” فکر میکنم. به کتری‌ای که صبح‌ها پر آب نمیشود و دمپایی‌ای که استفاده نمیشود.
احساس میکنم جای خالی‌اش در تمامِ آن “همیشگی‌ها” دیده میشود.
دیگر کسی نیست که مانند اون “مثل همیشه” آن کارها را انجام دهد.
چقدر آدمها، بی‌تلاش و رها در حال انجام کارهایی که مال خودشان است زیبا و خاص میشوند.
انگار منحصر به فرد میشوند، انگار امضای خودشان است.
امضای “مثل همیشه” انجام دادن!
برگرد و مثل همیشه حضورت را اعلام کن.
این بخشِ تکراری که هیچگاه قابل تامل نبوده است، اکنون تامل برانگیزترین حسرتِ من است.
برگرد که میخواهم در تکراری‌ترین لحظات، دوباره با تو زندگی کنم.
.
.
.پ.ن: این نوشته تقدیم به عزیزانی‌ست که در اطرافم میشناسم و این روزها عزیزی را در بیمارستان بستری دارند.
امیدوارم هر چه زودتر به خانه و روزمرگی برگردند که روزمرگی بزرگترین نعمت است.پونه مقیمی

اشتراک متن از: بانو قهرمانی

عکس: احسان نیکفرجام

@nikfarjamphoto

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *