… و مرد قصه به یک اتفاق دعوت بود
به کشف راز شب و شبچراغ دعوت بود
به شب نشینی ابر و ستاره و مهتاب
به هم نشینی بی چلچراغ دعوت بود
نشست برگ شقایق به روی دستانش
نگاه خسته به یک چای داغ دعوت بود
عبور باد خبرچین به جاده می افتاد
تبر به قطع درختان باغ دعوت بود
درست قبل سحر , ساعت شنی چرخید
جهان به رقص سیاه کلاغ دعوت بود
کبوترانه به دشتی سپید می کوچید
چرا به سفره ی رنگین زاغ دعوت بود ؟
و بغض سربی کهنه چکید در حلقش
که مرد قصه به یک اتفاق دعوت بود
#سمیرا_یکه تاز