آرزوی مرده
تکّه ابری شدم که ببارم :
باد به کوهستانم کشاند
و بر سنگ ها کوفت
ستاره یی شدم که بِدَمَم :
خورشید سراپایم را سوخت
و خاکسترم را به تاریکی سپرد
دانه یی شدم که بِرویَم :
گنجشکی گرسنه بر سرم نشست
و از خاک بیرونم کشید
و من اکنون
آرزویِ مرده ی یک باریدن،
یک دمیدن،
و یک روییدنم …
ارسال از: بابک