ما یاد گرفته بودیم که بخندیم
و نه گفتن را هرگز نیاموختیم
ما با بادکنک های قرمز بازی می کردیم
عروسک هامان تکه وصله های پیراهن قدیمی مادر بود
ما با گل های آفتاب گردان بزرگ شدیم
در پستوی خانه ای با دیوارهای آبی
که پشت بام هم نداشت برای قایم شدن
و تنها دلخوشی ها خلاصه می شد
در درخت های حیاط مشترک…
در آلوچه و گیلاس و گلابی …در، به و گردو و سیب
ما با لالایی مادربزرگ خوابیدیم
فال قهوه نداشتیم که
کبریتک بود ….و سکه ای که شیر یا خط می آورد
ما با قاصدک حرف می زدیم
دوستت دارم هایمان
همیشه در گوشی بود و زیر روسری آبی پنهان
ما پرواز پرستوها را دیدیم
و ستاره ی دنباله دار را هم
یادت هست آن وقت ها
چقدر به آسمان نگاه می کردیم
ما نسل سوخته نبودیم
ما آخرین نسل از زندگی بودیم …
آخرین نسل از چشم و ابرو مشکی ها
دماغ پفکی ها…دندون موشی ها…و تپل بامزه ها…
ما فقط در دفتر انشای کلاس پنجم بود که اشتباه نوشتیم…
می خواهم بزرگ شوم√
#معصومه_سیاه_پشت
ارسال از: الهام پوریونس