آيداى يگانه ى من!
حالا ديگر چنان از احساس هاى متضاد و گوناگون سرشارم كه اگر بپرسى هر صبح را چه گونه به شب مى رسانم، بى گفت و گو در جوابت در مى مانم:
هيجان عظيم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادى انباشته است… اما، تصور اين كه هنوز تا مدتى ديگر مى بايد از تو دور بمانم، قلبم را از حركت باز مى دارد.
چشمانت به من نويد و اميد مىدهند، اما سكوت تو مرا از يأسى كُشنده لبريز مى كند… آه، چه قدر احتياج دارم كه زبانت نيز از چشمهايت مهربان و نوازش دهنده شود، كه زبانت نيز مانند نگاهت به من بگويد كه آيدا، احمد تنهاى دلتنگش را چه قدر دوست مى دارد! – افسوس كه زبان و لبان تو به قدر چشم هايت مرا دوست نمى دارد.
#احمد_شاملو
#مثل_خون_در_رگهای_من
ارسال از: الهام پوریونس