Press "Enter" to skip to content

بخشی از اثر تالیفی جدید ناهید شمس

0

یادداشت ۱۱۵

ناهید شمس

این بارسحر، مسئول فروش کتاب در بیمارستان پیامبران شد. یک کار ایده آل برای سحر کرم کتاب. حتا این فضا می توانست برایش الهام بخش نوشتن باشد.
ولی وقتی چند روز بعد بهش زنگ زدم یک دفعه بغضش ترکید: “الان یه جوون رو آوردن تصادف کرده بود .مرد.فک و فامیلش انقده زدن تو سرو صورت خودشن که نگو ، ولی باباش یه قطره اشکم نریخت.می گن درویشه. زل زده بود کف موزایکهای بدرنگ بیمارستان. دیروز هم یه زن سر زا رفت.گفتن یه هویی تشنج کرده.دوروز پیشم…”
دیگر نشنیدم .داشتم فکر می کردم به بودن یک کتابخانه در مرکز مرگ . اصلا آدمهای مریض و گرفتار حتا یک لحظه هم به خرید کتاب فکر می کنند ؟کتابی که در شرایط نرمال هم کسی برایش تره خرد نمی کند چه برسد توی بیمارستان که یک درش اتاق عمل است و یک در ، سردخانه. مورمورم شد.جنازه گرم و داغ که از کوره ی حادثه آمده یکراست می رود توی سردخانه.اگر جنازه ترک هم برندارد موترک قطعی ست.فکر کردم سحر که همینطوری کیش و مات است چه حالی می شود وقتی هر دفعه جنازه ای می بیند و تا فیها خالدونش را می کاود و بعد بی نفس و خسته یک گوشه می افتد و دیگر نا ندارد کتابی دست یک مشتری احتمالی بدهد.کدام مشتری؟آخر چه مغز خر خورده ای وقتی کس و کارش توی اتاق عمل است هوس می کند توی آن دقیقه های نفس بر، که کلاغی هم اگر بشاشد آدم فکر می کند یک نشانه است، کتاب ورق بزند. یا وقتی دارند عزیزش را می برند سمت سردخانه، پا شل کند دم ردیف کتاب‌ها و چشمش سحر خوش نقش و کتابهاش را بگیرد.اصلا وقتی آمار تصادفات در هر سی و دو دقیقه یک مرگ است کار کردن در بیمارستان یعنی دیوانگی محض. مردن هم چیزی نیست که عادی بشود و به قول سهراب دم طاقچه عادت از یاد برود لامصب.

مردن یک چیز غریبی ست که هی توی دلت را پر و خالی می کند . اصلا سمجتر و سنگ پا تر از مرگ سراغ ندارم.هیچ جوره از رونمی رود.هرجا که خوشی و عیش و نوش باشد خودش را می اندازد وسط. هرجا که جنگ و لات بازی و بحث و تفریح هم باشد بازبارنگ و روی زردش آفتابی می شود.فکر کردم وقتی برای سحرگذرعمر و زیاد شدن چروک‌های رخ مامان بابا اینقدر زجر آوراست مردن که دیگر جای خود دارد. یک دفعه به من گفت “یه دلیلی که می خوام برم تهران اینه.تحمل ندارم هرروز که پا میشم چروک‌های تازه رو صورت مامان بابا ببینم.”
فکر کردم به اوردوز کیش و ماتی سحر و داد زدم:” ول کن اون کار مسخره رو سحر.ولش کن.”
که دیدم مفش را بالا کشید:” ولش کردم.همین امروز ولش کردم.”