شرزین: بدانند که مَردُمان همه یکسانند، و از تقلبِ روزگار است که برخی صدر مینشینند و برخی ذیل.
Posts published in “قطعه ادبی”
به آبهای آبی آرام فکر کن عزیزدلم. به بادهای نیمهگرم بهاری. به شکوفههای سپید سیب. به عطر شیرین کسی فکر کن که نمیشناسی اما یک روز بیخبر از راه میرسد. به گنجشکهای درخت خانه مادربزرگ فکر کن. به برف، روی کاجهای پارک ساعی. به رقصیدن فکر کن، به باهارنارنج، به ساقههای نورانی علاقه، به دستهای نوازشگر. به روزهای خوب فکر کن. به…
تمامى اشیاء در ابتدا چيزى نیستند. چيزى نیستند مگر یک شیء ساده. یک لیوانِ دستهدارِ ساده. یک گلدانِ سفالیِ قدیمی. هر چیزی که هزاران هزار از آن در جهان هست و میشکند و باز میآید و دیده نمیشود. هر چیزِ ناچیز و کوچک. هیچ نیستند تا معشوق، دست بر آنها میکشد. تا آن لیوان میشود لیوانِ چایاش. گلدانِ سفالیِ ساده میشود گلدانِ…
ما همیشه در معرض از دست دادن هستیم. از دست دادن فردی که دوستش داریم، از دست دادن جوانی،… و بعد از دست دادن، فرآیند انطباق پذیری آغاز میشود. ما کم کم یاد میگیریم که زخمها را ببینیم و حرکت کنیم. آدمها را از دست بدهیم و حرکت کنیم. ما عادت میکنیم که برای حرکت به جلو راهی پیدا کنیم. اجازه دهیم…
بیلیارد تهران بود و افسری با درجه سروانی، خوش تیپ و چهارشانه، با سبیل قیطانی. برای چند لحظه او که میآمد تو، بچه های بالکن، بازیهای ایتالیاییشان را متوقف، و چوبهای بازی به احترام او، سه بار به حالت افقی درهوا تکانده میشد. دود سیگار درهوا شناور، بچههای پایین، میز را با گلهای زده و نزده تعارفش میکردند. لحظهای بیش نمیماند،گردش…
جوون تر که بودم ، واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم توی یه رستوران کار کنم ، من اون جا گارسون بودم ، رستوران ما به مرغ سوخاری هاش معروف بود ، البته نمی شد از سیب زمینی سرخ کرده هاش هم گذشت ، خلاصه اینکه پاتوق دختر پسرهای جوون بود. صاحب رستوران مرد با انصافی بود ، از اون سبیلوهای…
کسی که در برابر بتهوون، باخ و موتزارت، فروتنانه سکوت اختیار کند، به تار جلیل شهناز، عود نریمان، آواز شجریان و ترانه ی “اندک اندک” شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد… کسی که مولوی را قدری بشناسد، حافظ را قدری بخواند،خیام را گهگاه زیر لب زمزمه کند، و تک بیت های ناب صائب را دوست بدارد،…
قطعهاي از کتاب “با Ellie در واشينگتن دي. سي” پانوشت سفر آمريكا؛ (از بخش “بعد از صبحانه“): «گفتم اگه حوصله كني، يك چيزهايي بهت ميگم؛ اگرچه ميدونم گوشِت بدهكارِ اين حرفها نيست! جهانِ سرمايه در اينجا بارِ اقتصادي، فرهنگي داره، كه روي كاكلِ ستارههاي پولسازش ميچرخه، زشت، زيبا، سياه يا سفيد، هركه از راه ميرسه كافيه سُرنا رو از سرِ گشادش با…
اجرای قصهی “پیله برفی سال” به زبان محلی (گیلکی) شنبه ساعت ۲۳:۳۰ کانال IGTV گیله قصه جا. (ترجمه فارسی داستان آن سال برفی)
0مردان و زنان، در رحم مادر، شکل میگیرند و در آنجا، در دنیای خودشان، نسبت به همه چیز، بیتفاوت هستند، ولی به این دنیا که میآیند مجبورند مبارزه کنند. شاه باشی یا سرباز، مذهبی باشی یا قاتل، زن راهبه در روسیه باشی یا زن انگلیسی در بارداباس، یک چیز مسلم است که باید جنگید ولی با این حال، همه چیز، همیشگی نیست…
از برنجزار حرف ميزنيم درختِ آلوچهي قرمز پرچينِ خيس... - تبريزيها و درختِ توت. وسگي كه- خودش رو ميليسه - گاوي كه گردنش رو- به تنهي درختي ميكشه. و كلاغها ... كلاغها!
ديروز گوشه وكنار ترقه ميتركاندند و تا ديروقت شب، با دق و دلْي پنهان، صداي فشفشه در كوچه و محلات شهر بلند بود. سالهاست با صداي پاي عيد، آنها كه از خانه بيرون ميزنند، چيزي دل و زهرهْ آب كن، ناغافل زير پايشان منفجر ميشود؛ چشمي از حدقه ميزند بيرون، پيرزني تكيده با دستي به پشت و كمر، به ديواري تكيه داده؛…
سرزمین هایی مانند دیار ما را دوگانگی شخصیت آزار می دهد. مردم،پشت پرده عاشق می شوند و در رفتار عاطفی خویش از رسم «تقیه»پیروی می کنند. در چنین جایی شاعری مثل من _که با معشوقش سوار اسب می شود و وسط روز در خیابان های شهر می گردد_ممکن نیست بتواند توقع آسایش داشته باشد. در دیار ما مردم نمی توانند میان نویسندگی…
موري مي گويد: “چند روز پيش داستان كوتاه قشنگي شنيدم”. بعد لحظه اي چشمانش را مي بندد. من منتظر مي مانم. “بله داستان درباره موج كوچكي است كه در اقيانوس شناور است و اوقات بي نظيري را مي گذراند. از باد و هواي تازه لذت مي برد تا اين كه متوجه امواج جلوي خودش مي شود كه محكم به ساحل برخورد مي…
کاترین: از حرفهای من ناراحت نشو ما هردو یکی هستیم نباید عمدا بین خودمون سوتفاهم بوجود بیاریم. فردریک: چه جوری؟ کاترین: آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم بوجود میارند و دعوا میکنند بعد یهو میبینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند. فردریک: ما دعوا نمیکنیم. کاترین: نباید بکنیم چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگرو…
در این زندگی از همهچیز میتوان چشم پوشید. چشم پوشیدن، فریبنده ترین طریق از دست دادن است، همه چیز مگر یک چیز. آنچه می خواهم به شما بگویم، گفته مادربزرگم است … زنی بود روستایی، تنها زن باسواد دهکدهاش. در تمام عمر بدبختی به سرش باریده بود. یکروز از او پرسیدم: مامانبزرگ چه چیزی در زندگی از همه مهمتر است؟ جوابش…
تو رفتی اما صدایت را گذاشتی بمانَد. اول هم همهجا بود. بعد زمان شروع کرد آن کارِ غمانگیز را با آن کردن. هرچند که وقتی فراموشش میکنم دردش کمتر است، دلم نمیآید فراموشش کنم. مثل این است که پدری ناگهان اسباب بازیِ کودکِ از دست رفتهاش را ببیند. هم نگه داشتنش کارِ سختی است برایش. هم دور انداختنش دردِ بزرگی است در…
آدمهایی هستن توی زندگی، نه نزدیک، که گاهی حتی هزار فرسنگ دورتر، ولی انگار این آدمها همیشه باید باشن، چسبیده به تو، چشم تو چشم با تو، هم نفس با تو. این آدمها انگار حق تو هستن، مال تو هستن و تو امروز برای من این نقش رو داری و امان از وقتی که این آدمها گم و گور بشن و نباشن،…
من بارها به این مسئله برخورده بودم که اقوام و خویشاوندان نسبت به یکدیگر رفتار و اخلاق نامطلوبتری دارند تا نسبت به بیگانگان. خویشاوندان آدم به نقاط ضعف و نیروی انسان آشنا هستند و برای حمله به او مواقع مناسبی را انتخاب میکنند. برای تهمتهای خود کم و بیش مدرک دارند و به آسانی با هم دست به گریبان میشوند. به این…
نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر … لحظاتی گذشت … وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می کنم، لبخند تلخی زد. گفتم: ” گیله مرد ” ! توی سبزه ها چی دیدی که رفتی تو فکر ؟! کمی سکوت کرد و گفت : به این دونه های سبز شده نگاه کن … چند روز…
یگانه قدیریان: ?ما نسبت به موش های کور یک امتیاز داریم. ما هم مثل آن ها مجبوریم برای بقا بجنگیم و شریک زندگی خود را شکار کنیم و بچه داشته باشیم، ولی علاوه بر آن می توانیم به تئاتر، اپرا و کنسرت برویم، و شب ها در رختخواب، رمان، فلسفه و اشعار حماسی بخوانیم. شوپنهاور چنین فعالیت هایی را خاستگاه متعالی رهایی…
بابک: درست است: من در روزگاری تیره زندگی میکنم در روزگاری که سخن گفتن ساده، نشان بیخردی است و پیشانی بی چین،نشان بی تفاوتی آری،آنکه می خندد خبر فاجعه را دریافت نکرده است این چه روزگاری است که گفتگو در مورد درختان هم جنایت به شمار می آید؟ زیرا چنین گفتگویی سکوت را در پی دارد آنکه اکنون آرام از خیابان می…
ماهی سیاه کوچولو گفت: – نه مادر، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف ها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و…
“دیوژن” (فیلسوف سادهزیست یونانی) که بهخاطر روش خاص زندگیاش، اغلب مردم شهر او را میشناختند، یک روز در حالی که داشت از روی پل باریکی میگذشت، با شخص ثروتمند و متکبری مواجه شد، که غیر از ثروتش امتیاز دیگری نسبت به دیگران نداشت. مسیر بهگونهای بود که یکی از آن دو باید کنار میرفت تا دیگری بتواند رد شود. مرد ثروتمند خیلی…
این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد،از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همش نصیحت بود، همش نهی. هیچ کس هم نگفت چه کار باید کرد . یکی هم که از دستش در رفت گفت: «ای که…
یادداشت ۱۱۵ ناهید شمس این بارسحر، مسئول فروش کتاب در بیمارستان پیامبران شد. یک کار ایده آل برای سحر کرم کتاب. حتا این فضا می توانست برایش الهام بخش نوشتن باشد. ولی وقتی چند روز بعد بهش زنگ زدم یک دفعه بغضش ترکید: “الان یه جوون رو آوردن تصادف کرده بود .مرد.فک و فامیلش انقده زدن تو سرو صورت خودشن که نگو…
باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور میبرم: خیلی دلم میخواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یکبار، از میانِ مُردهها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفّری که از رسانههای جمعی دارم، چند روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامهها را زیرِ بغل میزنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان…
“هر انسانی یکبار برای رسیدن به یک نفر دیر میکند و پس از آن برای رسیدن به کسان دیگر عجلهای نمیکند. درکنار ساحل قدم میزدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را جلب کرد، جلوتر رفتم و نگاه کردم دیدم یک قوطی نوشابه است. با خودم فکر کردم، در زندگی ما چند بار چیزهای بیارزش…
خوزه آرکادیو بوئندیا خسته و کوفته از بیخوابی، به کارگاه آئورلیانو رفت و از او پرسید: «امروز چه روزی است؟» آئورلیانو جواب داد: «سه شنبه». خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: «من هم همین فکر را می کردم ولی یکمرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز، دوشنبه است. آسمان را ببین، دیوارها را ببین، گلهای بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است!» روز…
كيوان صدابردار بود، عاشق صداي سكوت بود يه نوار بهم مي داد ميگفت اينو بذار تو دستگاه سكوت محض بود ، بعدش ميگفت اين صداي غار عليصدره يا مقبره بايزيد بسطامي اون اوايل آشناييمون من يه تصادف بد داشتم چند ماه افتاده بودم توي رخت خواب گاهي كيوان ميومد چند ساعت توي خواب صداي نفس كشيدنم رو ضبط مي كرد و مي…
نازی تارقلی زاده: روزی استاد شهریار نامهای دریافت میکند بی آنکه روی پاکت آن آدرسی از فرستنده آن باشد. متن نامه اما به روشنی نشان میداد که این نامه از سوی ثریا معشوق دوران جوانی شهریار است. معشوقی که شهریار هرگز نتوانست وصال او را بچشد. مضمون نامه بدین قرار بود: شهریار عکست را در مجله ای دیدم خیلی شکسته شده ای،…
خوبى چت همین است؛ هر وقت بخواهى چیزى میگویى و هر وقت نمیخواهى نمیگویى و بدون خداحافظى گم مىشوى. میتوانى با بغض بخندى و هیچکس نفهمد دارى گریه میکنى، مىتوانى جواب حرفى را که دوست ندارى ندهى، دست هایت را زیر چانه بزنى و خیره شوى به مانیتور و بگویى سرم شلوغ است ، میتوانى پشت کامپیوتر بنشینى و خاموش شوى و…
آه ای عزیز فرسنگها دور از من هر کجای این دنیای بزرگ که هستی … حواست باشد که عشق و دوست داشتن آدم را کور میکند و کسی که خوب نمیبیند نیازِ بیشتری به شنیدن دارد. پس همین امروز ، این تئوری مزخرف را که دوست داشتن نیازی به گفتن ندارد فراموش کن . یادت باشد قویترین حسها اگر پرستاری و مراقبت…
شاید هم یا کریمها بدانند. ولی آنها آن وقت شب توی لانه آن بالا در محضر باد خوش پاییزی، سر در گوش هم برده و آنقدر خمار عشقبازی بوده اند که خانه را هم اگر آب می برد نمیفهمیدند. عمو اسد نه مثل عمو کوچیکه دلش برای دختران حزب توده می رفت ونه مثل عمو بزرگه تو کار شهین و مهین و…
الهام پوریونس: دروغ همیشه پذیرفتنی تر از واقعیت است و با عقل بیشتر جور در می آید، چون دروغ گو این مزیت بزرگ را دارد که پیشاپیش می داند که مخاطبان آرزومند یا منتظر شنیدن چه هستند. حال آن که واقعیت, این خصلت اضطراب آور را دارد که ما را با چیزی غیر منتظره روبرو می کند که آماده اش نبودیم… ✍️پاریشیا…
ونگوگ در نامه ای که در سال ۱۸۸۴ برای برادرش تئو فرستاد، جملاتی را نوشت که شاید خواندن آن، امروز هم برای ما و شما خالی از لطف نباشد؛ کسی که میخواهد فعالیت کند، نباید از اینکه گاهی اشتباه کند، بترسد. نباید از اینکه گاهی لغزش داشته باشد بترسد. خیلی از انسانها فکر میکنند، برای اینکه انسان خوبی باشند، باید دقت…
ناهید شمس: کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم. بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیده ام. و توی بیابان زیر سایه کوچک یک ابر بنشینم. دیروز که آمدی از کنار قبر حافظ رد شدی، سایه ات افتاد روی پله های صفه قبر. وقتی دور شدی. زانو زدم…