توی دلم یه پرندهی آبی رنگه
که میخواد از سینهم بیرون بزنه
منم یه دنده به حرفش گوش نمیدم
«هنر کلید فهم زندگی است.» اسکار وایلد
توی دلم یه پرندهی آبی رنگه
که میخواد از سینهم بیرون بزنه
منم یه دنده به حرفش گوش نمیدم
گفتم: ببین این دیوونگیه!
گفت: می دونم.
گفتم: ولی اون علنا به تو پشت کرد، تو رو رسما لگدمال کرد و خیلی شیک از روت رد شد!
با صدایی گرفته گفت: می دونم.
گفتم: خب؟! پس می شه بیپرده بگی چه مرگته؟
باتوام ماهی! جواب بده.
بلند شد و رفت کنار پنجره و نشست همونجا، درست عین زمانی که اون لعنتی هم اونجا میبود و موهای بلندش رو که حالا دورنگ شده بود رو پشت گوشش میانداخت و سرانگشت نوازشگرش رو در دریای موهاش غرق میکرد؛ زانوهاش رو بغل کرد و به نقطهای نامعلوم خیره موند.
گفتم: چرا خودآزاری میکنی؟ اون داره اون سر دنیا زندگیش رو میکنه. حال و هولش هم برقراره.
اما میدانم
فروردین میآید
و تو دوباره با نامی نو
در شعری نو
عاشقم خواهی شد.
آه گفت : ده سال است كه آب از آب تكان نخورده است
شعر و دکلمه: استاد اردشیر پژوهشی
به آبهای آبی آرام فکر کن عزیزدلم. به بادهای نیمهگرم بهاری. به شکوفههای سپید سیب. به عطر شیرین کسی فکر کن که نمیشناسی اما یک روز بیخبر از راه میرسد. به گنجشکهای درخت خانه مادربزرگ فکر کن. به برف، روی کاجهای پارک ساعی. به رقصیدن فکر کن، به باهارنارنج، به ساقههای نورانی علاقه، به دستهای نوازشگر. به روزهای خوب فکر کن. به…
تمامى اشیاء در ابتدا چيزى نیستند. چيزى نیستند مگر یک شیء ساده. یک لیوانِ دستهدارِ ساده. یک گلدانِ سفالیِ قدیمی. هر چیزی که هزاران هزار از آن در جهان هست و میشکند و باز میآید و دیده نمیشود. هر چیزِ ناچیز و کوچک. هیچ نیستند تا معشوق، دست بر آنها میکشد. تا آن لیوان میشود لیوانِ چایاش. گلدانِ سفالیِ ساده میشود گلدانِ…
ما همیشه در معرض از دست دادن هستیم. از دست دادن فردی که دوستش داریم، از دست دادن جوانی،… و بعد از دست دادن، فرآیند انطباق پذیری آغاز میشود. ما کم کم یاد میگیریم که زخمها را ببینیم و حرکت کنیم. آدمها را از دست بدهیم و حرکت کنیم. ما عادت میکنیم که برای حرکت به جلو راهی پیدا کنیم. اجازه دهیم…
بیلیارد تهران بود و افسری با درجه سروانی، خوش تیپ و چهارشانه، با سبیل قیطانی. برای چند لحظه او که میآمد تو، بچه های بالکن، بازیهای ایتالیاییشان را متوقف، و چوبهای بازی به احترام او، سه بار به حالت افقی درهوا تکانده میشد. دود سیگار درهوا شناور، بچههای پایین، میز را با گلهای زده و نزده تعارفش میکردند. لحظهای بیش نمیماند،گردش…
[audio mp3="http://art-seven.ir/wp-content/uploads/2019/07/Bomrani-Khorshid-Dozd.mp3"][/audio]
بُمرانی نام گروه موسیقی ایرانی است که در سال ۱۳۸۷ فعالیت خود را از فضای مجازی و کافهها و سپس آهنگسازی و اجرای زنده در تئاتر شروع کرد و هماکنون از گروههای فعال داخل ایران است.
جوون تر که بودم ، واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم توی یه رستوران کار کنم ، من اون جا گارسون بودم ، رستوران ما به مرغ سوخاری هاش معروف بود ، البته نمی شد از سیب زمینی سرخ کرده هاش هم گذشت ، خلاصه اینکه پاتوق دختر پسرهای جوون بود. صاحب رستوران مرد با انصافی بود ، از اون سبیلوهای…
کسی که در برابر بتهوون، باخ و موتزارت، فروتنانه سکوت اختیار کند، به تار جلیل شهناز، عود نریمان، آواز شجریان و ترانه ی “اندک اندک” شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد… کسی که مولوی را قدری بشناسد، حافظ را قدری بخواند،خیام را گهگاه زیر لب زمزمه کند، و تک بیت های ناب صائب را دوست بدارد،…
قطعهاي از کتاب “با Ellie در واشينگتن دي. سي” پانوشت سفر آمريكا؛ (از بخش “بعد از صبحانه“): «گفتم اگه حوصله كني، يك چيزهايي بهت ميگم؛ اگرچه ميدونم گوشِت بدهكارِ اين حرفها نيست! جهانِ سرمايه در اينجا بارِ اقتصادي، فرهنگي داره، كه روي كاكلِ ستارههاي پولسازش ميچرخه، زشت، زيبا، سياه يا سفيد، هركه از راه ميرسه كافيه سُرنا رو از سرِ گشادش با…
اولین باره کی استاد محمود طیاری امی کشور نامدار نویسنده، داستان گیلکی و اختصاصی گیله قصه ره ایجرا بوکوده. "پیله برفی سال"مجموعه داستانی ایسه کی سال ۱۳۸۴ چاپ بوبوسته و دوازده تا خوروم داستان داره. پیله برفی سال، ایتا جه ان داستانانه.
ترجمه فارسی داستان آن سال برفی در ادامه...
مردان و زنان، در رحم مادر، شکل میگیرند و در آنجا، در دنیای خودشان، نسبت به همه چیز، بیتفاوت هستند، ولی به این دنیا که میآیند مجبورند مبارزه کنند. شاه باشی یا سرباز، مذهبی باشی یا قاتل، زن راهبه در روسیه باشی یا زن انگلیسی در بارداباس، یک چیز مسلم است که باید جنگید ولی با این حال، همه چیز، همیشگی نیست…
رمان سینما . بخش سوم . نشر قطره. تهران.۱۳۸۳
نقاشی: علیرضا طیاری (آکرولیک روی بوم 80 در 80)
از برنجزار حرف ميزنيم
درختِ آلوچهي قرمز
پرچينِ خيس...
-
تبريزيها و درختِ توت.
وسگي كه-
خودش رو ميليسه
-
گاوي كه گردنش رو-
به تنهي درختي ميكشه.
و كلاغها ... كلاغها!
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانهوار در حال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.
ديروز گوشه وكنار ترقه ميتركاندند و تا ديروقت شب، با دق و دلْي پنهان، صداي فشفشه در كوچه و محلات شهر بلند بود. سالهاست با صداي پاي عيد، آنها كه از خانه بيرون ميزنند، چيزي دل و زهرهْ آب كن، ناغافل زير پايشان منفجر ميشود؛ چشمي از حدقه ميزند بيرون، پيرزني تكيده با دستي به پشت و كمر، به ديواري تكيه داده؛…
- «بِهِت یک نصیحت میکنم؛ شایدم یک وصیّت!»
قاضی: اسم؟
برشت: شما خودتون می دونین
سرزمین هایی مانند دیار ما را دوگانگی شخصیت آزار می دهد. مردم،پشت پرده عاشق می شوند و در رفتار عاطفی خویش از رسم «تقیه»پیروی می کنند. در چنین جایی شاعری مثل من _که با معشوقش سوار اسب می شود و وسط روز در خیابان های شهر می گردد_ممکن نیست بتواند توقع آسایش داشته باشد. در دیار ما مردم نمی توانند میان نویسندگی…
موري مي گويد: “چند روز پيش داستان كوتاه قشنگي شنيدم”. بعد لحظه اي چشمانش را مي بندد. من منتظر مي مانم. “بله داستان درباره موج كوچكي است كه در اقيانوس شناور است و اوقات بي نظيري را مي گذراند. از باد و هواي تازه لذت مي برد تا اين كه متوجه امواج جلوي خودش مي شود كه محكم به ساحل برخورد مي…
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ، ﺑﻬﺶ ﭼﯽ ﺑﮕﯿﻢ؟! ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﺪ
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ...
ﻧﮕﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ...
کاترین: از حرفهای من ناراحت نشو ما هردو یکی هستیم نباید عمدا بین خودمون سوتفاهم بوجود بیاریم. فردریک: چه جوری؟ کاترین: آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم بوجود میارند و دعوا میکنند بعد یهو میبینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند. فردریک: ما دعوا نمیکنیم. کاترین: نباید بکنیم چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگرو…
اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت: "غذا"
در این زندگی از همهچیز میتوان چشم پوشید. چشم پوشیدن، فریبنده ترین طریق از دست دادن است، همه چیز مگر یک چیز. آنچه می خواهم به شما بگویم، گفته مادربزرگم است … زنی بود روستایی، تنها زن باسواد دهکدهاش. در تمام عمر بدبختی به سرش باریده بود. یکروز از او پرسیدم: مامانبزرگ چه چیزی در زندگی از همه مهمتر است؟ جوابش…
تو رفتی اما صدایت را گذاشتی بمانَد. اول هم همهجا بود. بعد زمان شروع کرد آن کارِ غمانگیز را با آن کردن. هرچند که وقتی فراموشش میکنم دردش کمتر است، دلم نمیآید فراموشش کنم. مثل این است که پدری ناگهان اسباب بازیِ کودکِ از دست رفتهاش را ببیند. هم نگه داشتنش کارِ سختی است برایش. هم دور انداختنش دردِ بزرگی است در…
آدمهایی هستن توی زندگی، نه نزدیک، که گاهی حتی هزار فرسنگ دورتر، ولی انگار این آدمها همیشه باید باشن، چسبیده به تو، چشم تو چشم با تو، هم نفس با تو. این آدمها انگار حق تو هستن، مال تو هستن و تو امروز برای من این نقش رو داری و امان از وقتی که این آدمها گم و گور بشن و نباشن،…
من بارها به این مسئله برخورده بودم که اقوام و خویشاوندان نسبت به یکدیگر رفتار و اخلاق نامطلوبتری دارند تا نسبت به بیگانگان. خویشاوندان آدم به نقاط ضعف و نیروی انسان آشنا هستند و برای حمله به او مواقع مناسبی را انتخاب میکنند. برای تهمتهای خود کم و بیش مدرک دارند و به آسانی با هم دست به گریبان میشوند. به این…
می گوید: هریک از ما چیزی را از دست می دهیم که برایمان عزیز است. فرصت های از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساستی که هرگز نمی توانیم برشان گردانیم.
نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر … لحظاتی گذشت … وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می کنم، لبخند تلخی زد. گفتم: ” گیله مرد ” ! توی سبزه ها چی دیدی که رفتی تو فکر ؟! کمی سکوت کرد و گفت : به این دونه های سبز شده نگاه کن … چند روز…
دکتر: بعضی وقتا احساس افسردگی می کنم.
این حس منو می ترسونه.
عشق را نمیشه به کسی درس داد و گفت چیه، باید تو دل خود آدم باشه.
یگانه قدیریان: ?ما نسبت به موش های کور یک امتیاز داریم. ما هم مثل آن ها مجبوریم برای بقا بجنگیم و شریک زندگی خود را شکار کنیم و بچه داشته باشیم، ولی علاوه بر آن می توانیم به تئاتر، اپرا و کنسرت برویم، و شب ها در رختخواب، رمان، فلسفه و اشعار حماسی بخوانیم. شوپنهاور چنین فعالیت هایی را خاستگاه متعالی رهایی…
جاناتان آنچه را که دیدگانت به تو میگویند باور نکن...
بابک: درست است: من در روزگاری تیره زندگی میکنم در روزگاری که سخن گفتن ساده، نشان بیخردی است و پیشانی بی چین،نشان بی تفاوتی آری،آنکه می خندد خبر فاجعه را دریافت نکرده است این چه روزگاری است که گفتگو در مورد درختان هم جنایت به شمار می آید؟ زیرا چنین گفتگویی سکوت را در پی دارد آنکه اکنون آرام از خیابان می…
ماهی سیاه کوچولو گفت: – نه مادر، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف ها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و…
“دیوژن” (فیلسوف سادهزیست یونانی) که بهخاطر روش خاص زندگیاش، اغلب مردم شهر او را میشناختند، یک روز در حالی که داشت از روی پل باریکی میگذشت، با شخص ثروتمند و متکبری مواجه شد، که غیر از ثروتش امتیاز دیگری نسبت به دیگران نداشت. مسیر بهگونهای بود که یکی از آن دو باید کنار میرفت تا دیگری بتواند رد شود. مرد ثروتمند خیلی…
این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد،از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همش نصیحت بود، همش نهی. هیچ کس هم نگفت چه کار باید کرد . یکی هم که از دستش در رفت گفت: «ای که…
یادداشت ۱۱۵ ناهید شمس این بارسحر، مسئول فروش کتاب در بیمارستان پیامبران شد. یک کار ایده آل برای سحر کرم کتاب. حتا این فضا می توانست برایش الهام بخش نوشتن باشد. ولی وقتی چند روز بعد بهش زنگ زدم یک دفعه بغضش ترکید: “الان یه جوون رو آوردن تصادف کرده بود .مرد.فک و فامیلش انقده زدن تو سرو صورت خودشن که نگو…
باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور میبرم: خیلی دلم میخواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یکبار، از میانِ مُردهها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفّری که از رسانههای جمعی دارم، چند روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامهها را زیرِ بغل میزنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان…
“هر انسانی یکبار برای رسیدن به یک نفر دیر میکند و پس از آن برای رسیدن به کسان دیگر عجلهای نمیکند. درکنار ساحل قدم میزدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را جلب کرد، جلوتر رفتم و نگاه کردم دیدم یک قوطی نوشابه است. با خودم فکر کردم، در زندگی ما چند بار چیزهای بیارزش…
خوزه آرکادیو بوئندیا خسته و کوفته از بیخوابی، به کارگاه آئورلیانو رفت و از او پرسید: «امروز چه روزی است؟» آئورلیانو جواب داد: «سه شنبه». خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: «من هم همین فکر را می کردم ولی یکمرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز، دوشنبه است. آسمان را ببین، دیوارها را ببین، گلهای بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است!» روز…
كيوان صدابردار بود، عاشق صداي سكوت بود يه نوار بهم مي داد ميگفت اينو بذار تو دستگاه سكوت محض بود ، بعدش ميگفت اين صداي غار عليصدره يا مقبره بايزيد بسطامي اون اوايل آشناييمون من يه تصادف بد داشتم چند ماه افتاده بودم توي رخت خواب گاهي كيوان ميومد چند ساعت توي خواب صداي نفس كشيدنم رو ضبط مي كرد و مي…