ديروز گوشه وكنار ترقه ميتركاندند و تا ديروقت شب، با دق و دلْي پنهان، صداي فشفشه در كوچه و محلات شهر بلند بود. سالهاست با صداي پاي عيد، آنها كه از خانه بيرون ميزنند، چيزي دل و زهرهْ آب كن، ناغافل زير پايشان منفجر ميشود؛ چشمي از حدقه ميزند بيرون، پيرزني تكيده با دستي به پشت و كمر، به ديواري تكيه داده؛ پسركي با چهار انگشت قطع شده، به راه اورژانس، پيراهن جر خوردهي مردانهاي با آستين خونآلود، به شاخه درختي آويزان؛ فحش و نفرين نيست كه از دهان كسي بيرون نيايد. پريدن از روي آتش، جايش را به انفجار ترقه داده، نه زردي از روي كسي بيرون زده و نه سرخي جاي آن را گرفته. دولت همانا و كلافهگي و نكبت همان…
و اما، پاي سفره هفتسين، وسوسهي «سينِ» هشتم، در شكلي ناباور، مثل ماهي قرمز كوچولو، در تنگابِ سينه بيقرار بود.
سبزه و باقلوا و كمي آجيل خريدم؛ تا با گذاشتن عكس عروسي بابي و شما، كنار يك شاخه گل سرخ، هفتسين را به «سين» هشتم، و به نام Sara دخترك چشم آبيات رنگين كنم! البته جنگِ تخممرغهاي پختهي رنگ شده با تِه گرد و نك تيزشان، كه به جشني شكننده در تنهايي بدل ميشد را به آن اضافه كن. همينطور سكه و كلامالله را…
و اما بعد كه بيرون زدم، و گذرم به جمهوري افتاد؛ به نظرم چقدر شلوغ آمد. صداي پاي دجّال را در ساز و دُهلي كه از دور ميزدند، ميشد شنيد!
فكر كردم تظاهراتي چيزي شده، اما زود متوجه شدم هزاران نفر از مردم در حال خريد از حراجيهاي كنار خيابان هستند. از شلوغي ميشد پا به پا، و سينه به سينه آدمها راه رفت؛ شلوارِ سنگشور و كاپشن لي، تا كتاني و بلوز و تاپ و تيشرت و روسري خانمها، هوله و جوراب پانما و ساق كوتاه، ماشينِ ريشتراش و پوستر جيمزدين و چارلي با زن زير چراغ قرمز، و هر چي… به حراج و با كمترين قيمت بود، چند شاخه گل رُز كاغذي، انگار كه تازه از توي باغچه درآورده شده و گويا آن هم كارِ چين است، خريدم. از ديدن آن همه مردم در هياهوي عيد، شبْ گرد و چشم و دلْ باز در حال خريد، بُغضي در غربتِ سينهام شكست.
عرض و طول پيادهرو در اشغال دستفروشان، دكانداران انگار انبارگرداني كرده، آنچه از بُنجلات! در پسله داشتند، به چوب حراج بيرون ريخته، و بهاي آن به خونبهاي دلار باز ميستاندند.
شهر فرنگي بود آغشته به هزار رنگ، كه پر رنگترين آن، نيرنگ بود و تنها راوي شُعبدهاش، دِلتنگي از براي تو، و تماشاي فوارههاي رنگي و گرماشكن در رقص نور و پخش موزيك، با بچههاي خيس و شُرّه در استخري همسطح خيابان و به زير آن، به بازيِ عصر تابستان در “silver spring” داشت.
عيد نزديك است و دلم در سينه، مثل ماهي قرمز در تُنگِ بلور؛ انگار تا تو با مني، و بابي كنار من، خيال ندارد سفيدي شكمش را، به روي آب، به تماشا بگذارد!
از کتاب با Ellie در واشينگتن دي. سي پانوشت سفر آمريكا نوشته ي محمود طياري
انتشارات مازيار، 1384.
www.mazyarpub.com