بیلیارد تهران بود و افسری با درجه سروانی، خوش تیپ و چهارشانه، با سبیل قیطانی. برای چند لحظه او که میآمد تو، بچه های بالکن، بازیهای ایتالیاییشان را متوقف، و چوبهای بازی به احترام او، سه بار به حالت افقی درهوا تکانده میشد.
دود سیگار درهوا شناور، بچههای پایین، میز را با گلهای زده و نزده تعارفش میکردند. لحظهای بیش نمیماند،گردش ِنگاهی سبز، به چهارگوشه میزهای بزرگ بیلیارد داشت؛ با دستی به شانهی کسی که، گل قرمز توپی را، درخوش آمد و نزدیکترین میز سبز به او، با لفظ “سَرِدین”، یا “وُوگل”، میکاشت!
حالا او رفته بود؛ و سایهی ملکیَتش که نه سنگین، درفضای باز، سازگارِ با دود سیگار، به هوا میرفت.
با ایرج، ما در پاسی از عصر میزدیم بیرون، تا پس از یک بازی بیلیارد، کرختی ِیک روز کاری را، پشت سربگذاریم.- :
“برو ماه، ماه،
ماه…
سپیدی آهاریام مچاله میکنی!”
با گفتن یک “ووگل”، گلی زده شد؛ و توپ، مثل قوی سفیدی، انگار به روی آب، غلطید؛ و به توریِ گوشه میز رفت.
ایرج تُرش کرد: “آقا شعر نخوان، الان “اُدارها-چوب بازی” رو میذارن زمین، دور و برمون جمع میشن، یک شبِ شعر راه میافته، به برنامه”ریکاردو”مون نمیرسیم!”
هنوز آب دهنش، دپاش صورتمون نشده بود،که سه چهارتایی دور و برمون سبز شدهن. یکی گفت: “شعر خودتونه؟”
ایرج گفت: “لورکاست بابا…”و رو به من کرد: “نمیذاری که…”
گفتم:”خوب شد آمدی تو بازی که…”
یکی گفت: “نیما رو دست کم نگیرین…”، و خواند: “از پسرها همه ناله بر لب، ناله تو همه از پدرها…”
بعدی گفت: “خیلی رِنده. تو همین شعر، داره آدرس میگیره. تو کهای ؟ مادرت که؟ پدر که؟”
ایرج گفت: “شعرو خرابش نکن. افسانه، شاهکار نیماست.” آن که گوش ایستاده بود، با اشاره به من گفت: “انگار قرار نیست تکههایی از نیما رو، ایشون برامون بخوونن، فیضش رو ببریم. دست کم شعر ِ “هست شب” نیما رو اگه یکی نخوونه، من یکی دست به”اُدار” نمیبرم! واقعیت اینه نیما پدر شعرنو ست.
هر چقدر هم که افسانه رو بخوونی …”
یکی گفت: “حالا خودت چرا نمیخونی…” ایرج با اشاره به من گفت: “میبینی چه معرکهای راه انداختی!”
گفتم: “میز ریکاردو پای من، یه دهن بیا این قائله رو ببند!”
ایرج این پا اون پا کرد و گفت: “پس تو هم، تهِ برجِ تو، بیا!” ته برج، طرح آخر شبیمون بود؛ که خوانده میشد!”
“اُدار”ها به روی سبزِ چمنی روی میز افتاد. دکلماسیون که چی بگم، اجرای ایرج حرف نداشت. اول گفت:
“پس امشب روی میز ریکاردو افتادیم!”
و بعد با زبانی عاشقتر از نیما خواند :
“ای افسانه،فسانه، فسانه/ ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل ، ای داروی درد / همره ِگریههای شبانه . با من سوخته در چه کاری؟
چیستی ای نهان از نظرها / ای نشسته سر رهگذرها
از پسرها همه ناله بر لب / نالهی تو همه از پدرها. تو کهای، مادرت که، پدر که!”
و بعد چند نفری دم گرفتند:
ای دل من ، دل من ، دل من / بینوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی/ از تو آخر چه شد حاصل من . جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
مبتلایی که ماننده ی او / کس در این راه لغزان ندیده
آه! دیری است کاین قصه گویند / از بر ِشاخه مرغی پریده . مانده بر جای از او آشیانه
و سکوتی و بعد، نگاه ها به من دوخته شد: باید روی دست ایرج بلند میشدم:
“هست شب، یک شب ِ دم کرده و
خاک
رنگ ِ
رخ باخته است.
باد، نوباوهء ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
هست شب همچو ورم کرده تنی گرم
در استاده هوا،
هم ازین روست نمیبیند اگر گمشدهای
راهش را.
با تنش گرم، بیابان ِ دراز مُرده را ماند
در گورش تنگ
به دل سوختهی من ماند
به تنم خسته که میسوزد از هیبت ِ تب!
هست شب. آری شب!
و سکوت شد.”
ایرج گفت : “نه نمی شه . ته برج تو بیا!” یکی گفت: “گرانفروشی نکن آقا ، بیا!”
ایرج گفت : “شب رو کلید زدی، حالا تمومش کن! پای میز ریکاردو هم با خودم. او تُرک بود، با چند ترجمه؛ و دکتراش رو تازه گرفته بود.
چند نفر دست زدند، و من لحظه پایانی را کلید میزدم:
“ته برجی بود، حال و این حرفها نه؛ پطرس آشنا و شپش به چهارقاب …
گفتیم برویم نسیه چیزی بزنیم!
نگاه به پیشخوان بود و ترشحات بزاقی. شب زیج مینشست و
آینه خالی می شد؛
از هرچه دست و استکان…!
– بقا!
و چه تلخ …
پطرس گفت: “نوش”، و پرسید : “چی میخوری؟”
گفتم: “هرچی”
گفت : “فیله تموم شد. شیشلیک هست.”
پرسیدم : “نرمه ؟ ”
گفت: “نمیدونم.”
گفتم : “کباب فیله نداری، شیشلیکت هم که، مثل جوابهات سر بالاست!…”
تخم مرغی زدیم و برگشتیم. هو…! / – :
پنجاه سالی گذشت…
رشت، 13 مرداد 1398.
منبع (صفحهي اينستاگرام محمود طياري)
*باز نشر اثر به هر شکلي (مکتوب، رسانههاي مجازي و …) تنها با کسب اجازه از نويسنده اثر مجاز است.
Info@art-seven.ir