یادداشتی در باب سبک زندگی رشتی
Posts published in “نوستالژی”
بیلیارد تهران بود و افسری با درجه سروانی، خوش تیپ و چهارشانه، با سبیل قیطانی. برای چند لحظه او که میآمد تو، بچه های بالکن، بازیهای ایتالیاییشان را متوقف، و چوبهای بازی به احترام او، سه بار به حالت افقی درهوا تکانده میشد. دود سیگار درهوا شناور، بچههای پایین، میز را با گلهای زده و نزده تعارفش میکردند. لحظهای بیش نمیماند،گردش…
عکاس: اردشیرپژوهشی (مدرس هنر و محقق) شيوه عکاسي:موبایلگرافی
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند فضای منزلتان خالی از نقاشی های کودکانه خواهد شد؛ دیگر اثری از شکلک های خندان بر روی دیوارهای خانه، حک کردن اسامی بر روی پارچه ی دسته ی مبل ها و طرح های لرزان انگشتی بر روی شیشه های بخار گرفته ی پنجره های خانه،وجودنخواهد داشت. روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند دیگر اثری از…
شما رو نمیدونم اما من، بچه که بودم، وقتی کسی میومد خونه مون که خیلی برام عزیز بود، دلم نمی خواست بره، دوس داشتم یه مدت طولانی بمونه، به این زودیا نره. مام خب بچه بودیم، کاری از دستمون برنمیومد، اومدم کفش اون مهمون عزیز رو یه جا قایم می کردم که پیداش نکنه؛ بعد که می خواست بره، دنبال کفشاش که…
به نظرم این عکس که بچه های هنرستان هنرهای زیبای پسران در سال پنجاه و یک کنار استادشان#محمد_ابراهیم_جعفری انداخته اند، عکس مهمی در تاریخ هنر معاصر است. درواقع ارزش نمادین بسیاری دارد. این پسران با گذاشتن تابلوی نام های نقاشان بزرگ بر سینه خود؛ از چیزی فراتر ِ ازخواسته و آمال خود گفته اند. شاید بیش از آنکه از حال و…
مادر بزرگ مهره های تسبیحُ از زیرِ انگشتش رد کرد و بی هوا گفت : زمانِ ما که اینجوری نبود مادر جون! عیب بود اگه زن و شوهر بهم علاقه نشون بدن ، حتی رومون نمیشد همدیگرو به اسم صدا بزنیم ، من به آقا جونت میگفتم “آقا” اونم به من میگفت “ضعیفه”… یه وقتایی هم که کِیفش کوک بود حاج خانم…
نمای آجرچیناش از سالهای دور مانده بود و پنجره هایش طاقی داشت. از پشت چهارچوب رنگ خوردهی پنجرههای چوبیاش پردههای سفیدی دیده میشد و معلوم بود در خانه تکانیهای همین عید تازه تمیز شده است. یک تراس مستطیل شکل با حفاظهای فلزی فرفورژه رو به کوچه بود و لوله بخاری قدیمی از قسمت برش خوردهی شیشه دیده می شد… حتما روزگاری دستهایی…
متن و دکلمه: استاد اردشیر پژوهشی (محقق و مدرس هنر)
بيا برويم به صد و پنجاه سال قبل، به خانه های حوض دار، به اتاقهای تو در تو ، من پاييز كه شد انار دان كنم برايت با گلاب و شكر، شبها درز پنجره ها را با ملافه بگيري كه سرما توی تنمان نرود، بنشينيم دور كرسی، از حجره بگويی برايم و كسب و كارت. لبخند بزنم و سيب پوست كنم بعد…
زنگ خورده بود، من ازکلاس بیرون آمده بودم وبه طرف دفترمدرسه میرفتم اما بچه ها ول کن نبودند… همین طور که به سمت دفتر مدرسه می رفتم، گروهی از آنها پا به پای من میآمدند و بلند بلند حرف میزدند،هرکدام چیزی می گفتند… یکی شان محکم دستم را گرفته بود و رها نمی کرد، آن یکی اصرار داشت کیف ام را…
شهرام بهمنی: یادمه بچه بودیم سرِظهر که از مدرسه میومدیم ناهار میخوریم و تندتند مشقامونو مینوشتیم که وقتِ کارتون بشینیم پای تلویزیون ، بعدازظهرم که برنامه کودک شروع میشد بالشتا ردیف میشد جلوی تلویزیونِ چهارده اینچ گوشه اتاق، زمان ما لاک پشتای نینجا و کارتونای آبکي الان نبود؛ ما با حنا و بچه های کوه آلپ و دکتر ارنست، با النگ دولنگ…