زنگ خورده بود، من ازکلاس بیرون آمده بودم وبه طرف دفترمدرسه میرفتم اما بچه ها ول کن نبودند… همین طور که به سمت دفتر مدرسه می رفتم، گروهی از آنها پا به پای من میآمدند و بلند بلند حرف میزدند،هرکدام چیزی می گفتند… یکی شان محکم دستم را گرفته بود و رها نمی کرد، آن یکی اصرار داشت کیف ام را بگیرد وتا دم دفترمدرسه برایم بیاورد، چند تاشان نقاشی های یشان را به من نشان میدادند ومدام صدایم می کردند…
– آقانقاشی…آقانقاشی…آقا نقاشی ببینین نقاشی من خوب شد؟…
– آقا نقاشی، آقا نقاشی اینجا رو چه رنگی بزنم…؟
… آقا نقاشی…آقانقاشی…
تعدادی هم ازسرشیطنت و بازیگوشی بی جهت سروصدا می کردند و می خندیدند. خلاصه ولولهایی برپا بود….
سرانجام رسیدیم به دفترمدرسه،جلودر دفترایستادم سوالهایشان را با جملاتی در حدامکان کوتاه ومختصر پاسخ می دادم، ودر مواردی فقط نقاشی هاشان را می دیدم، لبخند می زدم وبا گفتن یک آفرین… خوشحال شان می کردم…خسته بودم اما دوست نداشتم سوال، خداحافظی و یا ابراز محبت کسی را بی پاسخ گذاشته باشم. چون به گمان خودم ارزش این رابطه ی بی پیرایه را می دانستم وبازهم به گمان خودم هوشیارانه ازآن پاسداری می کردم…
تقریبا همه رفته بودند الی پسر بچه ای که ازهمان ابتدا محکم دستم راگرفته بود، و حالا صورتش را هم به دستم چسبانده بود وهیچ نمی گفت.
به اوگفتم : پسرم اجازه می دی برم ؟
نگاهم کرد،به سمت دفتر مدرسه اشاره کردم و دوباره گفتم: اجازه میدی؟…
گفت: آقا یه چیزی می خوایم بگیم …
گفتم: بگو..
گفت: آقا باید توی گوش تون بگیم…
خم شدم تاهم قد شویم وگوشم راروبه روی صورتش گرفتم ومنتظرماندم تا حرفش را بزند لحظه ای این پاو آن پا کرد سپس بی آنکه کلمه ای گفته باشد گونه ام را بوسید و پا به دویدن گذاشت…
به پیچِ انتهای راهرو که رسید مکث کوتاهی کرد، نگاهی به من انداخت، خنده ی ریزی کرد و مثل یک گنجشک کوچک از درِ راهرو به حیاط مدرسه پرید…
من هم که همان طوردرحالت خمیده مانده بودم، زدم زیر خنده،. خنده کنان قامت خم شده ام را صاف کردم و چرخیدم به طرف دفترِ مدرسه اما از دیدن صورت خانم مدیرکه حالا در فاصله ی یک وجبی صورتم بود جا خوردم… نمیدانم خانم مدیراز کَی پشت سرم ودرست درچارچوب درِدفتر ایستاده بود و…… بخشی از مجموعه ی خاطرات آقا نقاشی…