بيا برويم به صد و پنجاه سال قبل، به خانه های حوض دار، به اتاقهای تو در تو ، من پاييز كه شد انار دان كنم برايت با گلاب و شكر، شبها درز پنجره ها را با ملافه بگيري كه سرما توی تنمان نرود، بنشينيم دور كرسی، از حجره بگويی برايم و كسب و كارت.
لبخند بزنم و سيب پوست كنم بعد از شامت بخوری كه خستگی در كنی، دراز كشيده باشی لا به لای حرف هايت سكوت بشود، دنبال چشم هايت بدود نگاهم، بفهمم كه خوابی و لحاف را روي تنت صاف و صوف كنم.
بيا برويم به صد وپنجاه سال قبل، به همان جايی كه تا زمان پير شدنمان، يادم نيايد كِي گفتی دوستم داری، يادم نيايد كِی كادوهای يک دفعه ای گرفته باشی برايم، ولی خوب بخاطر بياورم لا به لای ملافه هايی كه لای درزهاي پنجره ميگذاشتی چقدر “دوستت دارم” بوده، بيا برويم به صدوپنجاه سال قبل، به واقعيت، به پای هم ديگر پير شدن به ماندن، به با لباس سفيد رفتن با كفن سفيد برگشتن، بيا فاصله بگيريم از امروزی بودنها، از ماهگرد گرفتنها و سالگرد گرفتنها.
از كادوهای يک دفعه ای، از دوستت دارمهای تلگرامی، از امروز بودنها و فردا رفتنها،
بيا فاصله بگيريم از اين همه مجازی بودن،
بيا برايت انار دان كنم با گلاب و شكر، بيا لای درزهای پنجره ها را با ملافه بگير كه سرما توي تنمان نرود،
بيا اصلن حرفی نزن،
نگو دوستم داری اما واقعی باش،
اين دنيای امروز دارد حال همه را بهم ميزند جان دلم…
ارسال متن: سمیرا وکیلی
ارسال عکس: بانو قهرمانی