شهرام بهمنی:
یادمه بچه بودیم سرِظهر که از مدرسه میومدیم ناهار میخوریم و تندتند مشقامونو مینوشتیم که وقتِ کارتون بشینیم پای تلویزیون ، بعدازظهرم که برنامه کودک شروع میشد بالشتا ردیف میشد جلوی تلویزیونِ چهارده اینچ گوشه اتاق،
زمان ما لاک پشتای نینجا و کارتونای آبکي الان نبود؛
ما با حنا و بچه های کوه آلپ و دکتر ارنست،
با النگ دولنگ و دون دون و کلاه قرمزی زندگي کردیم و بزرگ شدیم!!!
اون روزا سریالِ شبکه خانگیمون پدرسالار بود و شبا میشستیم پای سختیای زندگي اوشین،
زمان ما اینهمه خوراکي رنگارنگ با برندای مختلف نبود!
یه پفک نمکي بود که به عشقِ میک زدن انگشتامون بعد تموم شدنش میخوردیم،
عصرا یه طرف کوچه پسرا با توپ چندلایشون گل کوچیک بازی میکردن و دخترا بساطِ خاله بازی و لي ليِ شون به راه.
اونایي ام که مثل ما اجازه تو کوچه بازی کردن نداشتن چادر گلدارای مامانو برمیداشتن و از این سر اتاق تا اون سر اتاق میبستن و خاله بازی میکردن…
بچگیای ما با بلوز یقه اسکي و دامن پف پفي و شلوارای مامان دوز گذشت نه لباسای مارک و خدا تومنِ پشت ویترینِ فلان مغازه الان!!
زمان ما باربي نبود؛
پي اس فور و ایکس باکس نبود که هر روز هم ورژن جدید و یه مدل بالاترش بیاد،همه عشقمون همون آتاری دستي بود که هواپیماشو به هوای رنگِ ماتیکي
پیش زمینش بازی میکردیم!
زمان ما همه چي ساده بود…
بچه های الان نميتونن طعمِ ملس و دلچسب اون روزا رو بچشن،
نمیتونن لذت له کردن قند با تهِ استکان توی نعلبکي و با انگشت خوردنِ خامه روی شیر شیشه ای های زمان مارو حس کنن!!
اونا هیچوقت نمیفهمن خوردن آلاسکا دوقلو و بستني توپي وسط ظهرِ داغ مرداد چه کیفي میده!!
نمیدونن دیکته پاتخته ای با گچای رنگي یعني چي!
حتي شیریني سر کردن چادر نمازِ مامان و وایسادن پای سجاده و الکي خوندن رو درک نمیکنن…
زمان ما بچه ها بچگي میکردن نه اینکه هنوز بدنیا نیومده به صورت حرفه ای کار با گوشي و سلفي گرفتن رو بلدباشن!
همه ی تکنولوژیمون همون تلفن نارنجيای سیم فرفری بود؛
اون وقتا از دوساعت مونده به ظهر بوی خوشِ خورشتای جا افتاده کوچه رو بر میداشت مثل حالا نبود که ساعت سه بعدازظهرم اجاقِ خونه خاموش باشه و هیچ بویي از آشپزخونه نیاد حتي بوی ته دیگِ سوخته!
شکست عشقي مثل حالا مد نبود ،
دخترا تا اسم یه پسر میومد از خجالت تو هفت تا سوراخ قایم میشدن و پسرا نگاه چپ نمیکردن به کسي.
میدوني بچگي ما همه چي فرق میکرد.
حتي زمستوناشم زمستون بود!
تا کمر برف میومد و ذوقِ تعطیلي فردا مدرسه رو بخاطر برف روی زمین داشیتم نه ذرات آلاینده ی معلق توی هوا!
زمان ما خیلي هم دور نیست
شاید سی و هفت هشت سال پیش
اما،اون وقتا همه چيز ساده بود!
درست مثلِ همون نون و پنیر،خیار گوجه ی عصرا . . .
چقدر دلم هوای اونروزا رو کرد . . .
حسابی رفتم تو کوچه پس کوچه های
خاطره . . .
دقایقی پرسه زدم . . .
باخیال اونروزا . . . اون ساعتا ولحظه ها . . .
بوی خوب کوچه بعداز آپاچی و رفتن
کوچه . . . دمای غروب . . . و چای
وقلیون به راه پدرم توی حیاط خونه . . .
اونوقتا چقدر خوب بود. . . .?