Press "Enter" to skip to content

يكباره چه شد؟!

0

هاله:
وسوسه رهايم نميكند
برگهاي كتاب زندگي را
يك به يك ورق ميزنم
به گذشته ميروم
به خيلي دور
وقتي كه درختان هنوز
از لمس سرانگشتان بهار
آبستن ميوه هاي شيرين بودند
وقتي كه شبها هنوز
چشمان هيز ماه
يواشكي از پنجره بداخل اتاق
مينگريست و شاهد
پچ پچ های معصومانه بود
همه چيز پاك بود و مقدس
يكباره چه شد؟!
زلزله امد؟!
سيل راه گرفت در زندگيمان؟!
تو امدي
زمين دگرگون شد
فكر كرديم به ارض موعود رسيده ايم
ايمان اورديم كه بهشت احيا شد
چه اميدي ؟!!!!
چه نقشهايي زديم از خوشبختي
انگار بر ابهايي بود كه جاري شد
خوشبختي را با خود برد
لبخند ماسيد بر لبان تبدار
نور از چشمان رخت بست
اينك درختان تنها ميوه حسرت ميدهند
ماه شاهد جنايت هايمان است
نه مهر ورزيها
ما خود سياهي را به مهماني قلبهامان دعوت كرديم
ماخود سنگها را از ديوارجداكرديم
كاش سنگ ها را بر سنگ گذاريم
قبل از انكه
سنگها را بر سرمان گذارند
…..
HAg