Press "Enter" to skip to content

ما اینجا مادام نداریم. بروید یک کوچه پایین تر، آنجا دو تا مادمازل هست!

0

رمان سینما . بخش سوم . نشر قطره. تهران.۱۳۸۳

فلكه‌ي‌ صيقلان‌، نبش‌ِ كوچه‌اي‌ با شيب‌ِ تند، و چند پله‌ي‌ آجري‌، در درازناي‌ِ خود مي‌پيچد. كاميون‌هاي‌ روبازِ ارتشي‌، پـُر ازسربازان‌ِروسي‌، در راه‌ِ بازگشت‌ به‌ روسيه‌، چندبار ميدان‌ را دور مي‌زنند. زني‌ با بالاپوش‌ سياه‌ و يقه‌ برگردان‌ِ‌سفيد، نبش‌كوچه‌ به‌تماشا ايستاده‌،بچه‌اي‌ را با كلاه‌ و رخت‌ِكاپيتاني ‌ در بغل‌ دارد.
كاميون‌ها كه‌ دور مي‌شوند، زن از پله‌هاي‌ آجري‌ پايين‌ مي‌رود، بايك‌ پيچ‌ تند و طولاني‌، جلوي‌ درِ چوبي‌ِ كلون‌دارِ خانه‌اي‌ قديمي ‌مي‌ايستد. دو سرباز روس‌، نيمه‌ مست‌ به‌ كوچه‌ مي‌آيند. سر و صدا شان ‌كوچه‌ را پُر مي‌كند. زني‌ كه‌ از مقابل‌ مي‌آيد، با ديدن‌ آن‌ دو، جيغ‌كوتاهي‌ كشيده‌، نيمه‌راه‌ برمي‌گردد.
حالا ما در حياط‌ِ خانه‌اي‌ ولنگ‌ و واز، با دامنه‌ي‌ سفال‌ و خزه‌، و در و كلون‌ِ چوبي‌ هستيم‌، “بالاجه‌خانم”زن‌ صاحب‌خانه‌،با موهاي‌ فِرزده ‌و پيراهن‌ِ آبي‌ِ راه‌راه‌ مردانه‌، در‌حال‌ِ آب‌ دادن‌ به‌ گل‌های ‌ اطلسي‌ِ روي ‌بالكن‌ است‌: «احترام‌ سادات‌، در رو بستيين‌؟»
«بله‌، چطور مگه‌؟»
«سر و صداها رو نمي‌شنوي‌ مگه‌؟ به‌ آشنا اعتماد نيست‌، چه‌ برسه ‌به‌ قشون‌ِ بيگانه‌!»
مادر با دلشوره‌، ازكنارِ پاشويه‌ِ حوض‌ مي‌گذرد. تاب‌ِ سبيل ‌ِبناگوش‌، و سردي‌ِ نگاه‌ِ پادشاهان‌ِ سنگي‌، در نقوش‌ِ كاشي‌ِ فيروزه‌اي‌ِحوض‌ را، بدرقه‌ي‌ راه‌ِ خود دارد: «تا به‌ حال‌ كه‌ مي‌آمدم‌، در رو قفلش‌كردم‌. اما محض‌ احتياط‌ مي‌رم‌ دوباره‌ يه‌ نگاهي‌ مي‌كنم‌!»
هم‌زمان‌ با انداختن‌ِ كلون‌، در به‌ شدت‌ كوبيده‌ مي‌شود. مادرهول‌زده‌ فاصله‌ مي‌گيرد وگره‌ لچك‌ِ سه‌گوش‌ِ مشكي‌ را زير گلويش‌سفت‌ مي‌كند.
«ايزدرازني‌… سا لا م‌… ايزدرازني‌!»
«اي‌ واي‌، خاك‌ِ عالم‌. روس‌. روس‌. روس‌ها آمدن‌! بالاجه‌ خانم‌، به‌دادم‌ برس‌!»
دستپاچه‌ به‌ هر طرف‌ مي‌رود.
«ايزدرازني‌… سا لا م‌… ايزدرازني‌!»
«سلام‌ و زهرمار، برين‌ گم‌ شين‌. عوضي‌ اومدين‌!»
«ودكا، خواست‌ ودكا، با مادام‌ خورد!»
«شما كوفت‌ خورد، برين‌ گم‌ شين‌. عوضي‌ اومدين‌!»
مادر، در را كه‌ نيمه‌باز مانده‌، با شانه‌ نگه‌ مي‌دارد. بالاجه‌ خانم‌،فرياد مي‌زند: «آهاي‌! ما اينجا مادام‌ نداريم‌، برين‌ دوتا كوچه‌ پايين‌تر، اونجا يك‌ مادمازل‌ هست‌!»
سربازها، با مشت‌ و لگد به‌ در مي‌كوبند! مادر، تمام‌ وقت‌ مرا دربغل‌ گرفته‌، مي‌لرزد و آرام‌ مي‌گريد.
از پس‌لرزه‌هاي‌ آن‌ روز كلاه‌هاي‌ كج‌ روسي‌، تفنگ‌ها و سرنيزه‌، موهاي‌ بور و نيم‌رخ‌ِ قارچي‌ِ سفيد و چشم‌هاي‌ زاغ‌، با يونيفورم‌ و سرود ملي‌شان‌ بود.
مادر گفت‌: «پدرت‌ كه‌ از راه‌ مي‌رسد، بالاجه‌ خانم‌، تند و تأكيدي‌، هرچه‌ به‌ سرمان‌ آمده‌ بود، بهش‌ گفت‌! پدر‌كُفري‌،‌كلاهش‌ را به‌ زمين‌مي‌زند و به‌كلانتري‌ مي‌رود، اما مي‌شنود:‌«چيزي‌ از‌ مملكت ‌نمانده‌، از تو گُنده‌ترهاش‌ توي‌ سوراخ‌ موش‌ قايم‌ شدن‌! خودت‌ هم‌ مزه‌ي‌عرق‌شون‌ نشدي‌، شانس‌ آوردي‌!»
پدرت‌ افتاد به‌ پرس‌ و جو. عرق‌ِ تنش‌ خشك‌ نشد، تا دو اتاق‌ پيداكرد، و ما به‌ اينجا اثاث‌كشي‌ كرديم‌!»
سربازها، با مشت‌ و لگد به‌ در مي‌كوبند! مادر، تمام‌ وقت‌ مرا دربغل‌ گرفته‌، مي‌لرزد و آرام‌ مي‌گريد.
از پس‌لرزه‌هاي‌ آن‌ روز كلاه‌هاي‌ كج‌ روسي‌، تفنگ‌ها و سرنيزه‌، موهاي‌ بور و نيم‌رخ‌ِ قارچي‌ِ سفيد و چشم‌هاي‌ زاغ‌، با يونيفورم‌ و سرود ملي‌شان‌ بود.
مادر گفت‌: «پدرت‌ كه‌ از راه‌ مي‌رسد، بالاجه‌ خانم‌، تند و تأكيدي‌، هرچه‌ به‌ سرمان‌ آمده‌ بود، بهش‌ گفت‌! پدر‌كُفري‌،‌كلاهش‌ را به‌ زمين‌مي‌زند و به‌كلانتري‌ مي‌رود، اما مي‌شنود:‌«چيزي‌ از‌ مملكت ‌نمانده‌، از تو گُنده‌ترهاش‌ توي‌ سوراخ‌ موش‌ قايم‌ شدن‌! خودت‌ هم‌ مزه‌ي‌عرق‌شون‌ نشدي‌، شانس‌ آوردي‌!»
پدرت‌ افتاد به‌ پرس‌ و جو. عرق‌ِ تنش‌ خشك‌ نشد، تا دو اتاق‌ پيداكرد، و ما به‌ اينجا اثاث‌كشي‌ كرديم‌!» ?تهران. 83

منبع: پیچ اینستاگرام محمود طیاری

اشتراک: علیرضا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *