شب جمعه بود. هوای سردِ شبانهی تبریز را با رفیقی قدمزنان از پل قاری تا زیر پل توانیر رفتیم. بحثمان را نمیشد ناتمام رها کنیم. ساعت ۱۰:۳۴ سوار تاکسی شدم تا برگردم. چند متر جلوتر…….مسافر صندلی جلو پیاده شد و زنی میانسال و چادری جای او نشست. با موبایل حرف میزد. چند کلمهای حرف زد و قطع کرد. گفت: «الان کارم تمام شد، پول هم نگرفتم. دارم میآیم خانه. باور کن داخل تاکسیام.» حرفهایش اهمیتی نداشت.
رادیو روشن بود. راننده رادیو گوش میداد. زن جلویی از پنجره بیرون را نگاه میکرد. پیرمردی که کنارم نشسته بود، سرش پایین بود و دستانش را به هم میمالید.
پیرمرد سرش را بلند کرد و گفت نگه دارید پیاده میشوم. رانندهی هیکلی که نشان میداد آدم بامرامی باشد، ماشین را نگه داشت. پیرمرد پیاده شد. از درِ عقب که باز بود، نگاهی به راننده کرد و آرام گفت ببخشید پول ندارم. یک لحظه همه چیز از حرکت ایستاد. دست من روی گوشی، دست راننده که برای گرفتن پول به عقب دراز کرده بود در هوا، و دست زن روی چادرش که داشت روی سرش جلو عقبش میکرد.
تمامِ شرمساریِ تاریخ و رنجِ طبقاتی را میشد در شرمِ نگاه، افتادگیِ گردن، خمیدگی کمر، دستانِ دِفرمه و استیصال پیرمرد دید. شرمساری از نداشتن کرایهای که ۵۰۰ تومان میشد.
راننده با گشادهرویی گفت به سلامت پدرجان، ایرادی ندارد. پیرمرد سرش را پایین انداخت و در را آرام بست.
حرکت کردیم. راننده گفت حرفش یک جملهی کوتاه بود، ولی چقدر درد داشت. گفت هر روز چندین بار این اتفاق برای ما میافتد. چه کنیم؟ حتما ندارد. صدقهی سرِ بچههایم. همین پیرمردی که یک عمر با عزت زندگی کرده، آخر سنی کرایهی تاکسی نداشته باشد، بد دردیست.
حرفهایش که تمام شد، زن هم سکوتش شکست. دستانش را نشان داد. دستانی ترک خورده با انگشتان خمیده. گفت ببینید. با این وضع، روزِ جمعه تا ساعت ۱۰ شب اضافهکار میمانم تا شکم بچههایم را سیر کنم، آنوقت شوهرم زنگ زده است که کجایی و با کدام مرد هستی؟ حرفهایش عینِ رگبار بود. گریه کرد. گفت: «در یک رستوران کارهای نظافت و خدمات انجام میدهم. شوهرم افسرده است و ۴ سال است کار نمیکند. میخورد و میخوابد. بعد به همه چیز بدبین و بددل و شکاک است. چندبار با خودم آوردهام رستوران و روزهای اضافهکاری، میگویم زنگ بزن رستوران و بپرس، ولی او باورم ندارد و میگوید زود تمام میکنی و میروی سراغ مردان دیگر. هر چه میگویم اگر عرضهاش را داری، به جای خوابیدن در خانه، خودت برو کار کن تا من بیرون کار نکنم و تو هم خیالت راحت باشد و اینقدر بدبین نباشی. میگوید، بیمارم و نمیتوانم.»
از زهرِ کلام زن، میشد رنجوریاش را با تمام وجود لمس کرد. وقتی راننده گفت برو طلاق بگیر، چرا ماندهای؟ گفت به خاطر خانوادهی خودش و بچههایش نمیتواند طلاق بگیرد. گفت ۱۴ سال است در مغازهی ۱۲ متریِ پدرشوهرش زندگی میکنند و هر سختی را تحمل کرده و جز مرگ راه دیگری برایش نمانده است. ناامیدی تمام وجودش را گرفته بود.
حرفهایش را قطع کرد و پیاده شد. در را بست و گفت کرایهی آن پیرمرد را هم حساب کنید.
آدمی چقدر باید عزتنفس داشته باشد؟
راننده پولش را برگرداند و زن گوشهی چادرش را با دندان گرفت و ظرف بزرگ غذایی که به دست داشت را محکم گرفت و سمتِ پیادهرو رفت.
ماشین که حرکت کرد، برگشتم نگاهش کنم، جز تاریکی و سیاهی چیزی دیده نمیشد.
امیر_چمنی
ارسال از بابک