نمی دونم خوبه یا بد. اینکه عادت داشته باشی تمام یادگاری هات رو یه جایی برای خودت نگه داری. خب همیشه فکر می کردم یه روزی در آینده هر کدوم از اون یادگار ها کمکم می کنن تا تکه هایی از دلم رو که در گذشته جا مونده پیدا کنم و خودمو به خاطر بیارم. شاید به همین دلیل تمام اون چه رو که روزی برام معنی خاصی داشتن با دقت و ظرافت کنار هم توی جعبه مقوایی چیده و گوشه ی کمدم نگه داشته بودم. و امروز به سراغشون رفتم. یک گوشی قدیمی پر از پیامک هایی که روزگاری سخت منتظر رسیدنشون بودم، چند تا سر رسید کهنه پر از شعرای نو، دو سه تا بسته ی کادو پیچ که روزی درونشون هدیه ای جا گرفته بود، یه کارت پستال کوچیک با دستخط پدرم روش، کتابی که مادرم تو سیزده سالگیش هدیه گرفته بود و بعد ها تو سیزده سالگیم به من هدیه داده بود و کلی چیزای دیگه. اما حالا می بینم واقعاً لازم نیست که همیشه تمام گذشته ام را روی دوشم بذارم و همه جا با خودم حمل کنم. گاهی یه چیزای کهنه و کوچیک اونقدر خسته ات می کنند که به سختی می تونی قدم در راه تازه ای بذاری. بعضی خاطرات، بعضی لحظه ها، بعضی یاد ها و یادگار ها رو باید تو همون گذشته جا گذاشت و فراموششون کرد. درست مثل بعضی آدما که فقط به درد عبور می خورند نه حضور.
بگذریم…
عکس از: بانو قهرمانی