کودک گرسنه بود. شیر میخواست. اما مادر خودش هم گرسنه بود، شیر نبود و نوزاد گریه میکرد.
دشمن نزدیک بود …. با سگها …. اگه سگها صدایی میشنیدن، هممون میمردیم. گروهمون حدود سی نفر بود …. میفهمید؟
بالاخره تصمیم گرفتیم …. هیچ کس جرئت نکرد دستور فرمانده رو منتقل کنه، اما مادر خودش قضیه رو حدس زد.
قنداق نوزاد رو تو آب فرو برد و مدت زیادی همون جا نگه داشت …. نوزاد دیگه گریه نمیکرد …. هیچ صدایی نمیاومد …. ما نمیتونستیم سرمون رو بالا بگیریم. نه میتونستیم تو چشمای مادر نگاه کنیم، نه تو چشمای همدیگه …
? جنگ چهره زنانه ندارد
? سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ
ترجمه: عبدالمجید احمدی / برنده جایزهی نوبل ادبی ۲۰۱۵ / نشر: جهان نو
اشتراک از: الهام پوریونس