پریسا گندمانی
“نیکوس کازانتزاکیس” نویسنده یونانی است که اولین بار این کتاب را در سال ۱۹۴۶ منتشر کرد . این کتاب توسط محمد قاضی به فارسی برگردانده شده و با همین عنوان توسط تیمور صفری و محمود مصاحب به فارسی ترجمه شده است. راوی داستان یک جوان روشنفکر یونانی است که میخواهد برای مدتی کتابهایش را کنار بگذارد و برای راه اندازی مجدد یک معدن زغال سنگ به “جزیره کرت” در یونان سفر میکند . پيش از سفر با مرد ۶۵ ساله راز آمیزی آشنا میشود به نام “الکسیس زوربا”. این مرد او را متقاعد میکند که به عنوان سر کارگر معدن استخدام شود . در طول سفر هم راوی نمیتواند دست از نوشتن بکشد و همچنین دوست جدیدش تاثیر عمیقی بر مرد می گذارد و او را به درک تازهای از زندگی و لذتهای آن میرساند . زوربا قهرمان کتاب، گرچه فردی است عامی و تحصیل نکرده ولی اهل کار است و آدم زندگی . مردی بسیار توانا و اهل عمل و فرزانه . عقیده را در زندگی فوق العاده موثر میداند و می گوید : “در انسان همه چیز بسته به عقیده است. اگر ایمان داشته باشی تراشهای از یک قاب پوسیده و کهنه برایت شی مقدسی می شود .اگر ایمان و عقیده نداشته باشی خود صلیب مقدس هم برایت تکه چوبی بیش نخواهد بود. در بخشی از کتاب زوربا تعریف میکند که روزی رفته بودم به دهی کوچک . پدر بزرگ پیر نود سالهای مشغول غرس درخت بادامی بود . با تعجب گفتم : پدر جان چه می کنی؟ جواب داد درخت بادام می کارم .با آنکه قوزی در پشت داشت، رویش را برگردانده و اضافه کرد: پسر جان، من طوری زندگی می کنم که انگار هرگز نخواهم مرد . بلافاصله در مقابل سخنش ، متقابلا، گفتم : و من طوری زندگی میکنم که گویی همین لحظه چشم از جهان فرو خواهم بست . ارباب، حق با کدام ما بود _ او یا من ؟ در بخشی دیگر میخوانیم : “اشکال کار در این است که انسان هنگامی که خوشبخت است بدان وقوف ندارد .تنها پس از آنکه دوران خوشبختی سپری شد ناگاه چه بسا با حیرت و اعجاب به واقعیت پی ببرد و متوجه می شود تا چه حد خوشبخت بوده است . این کتاب سراسر درس زندگی است که در قالب داستانی شیرین نوشته شده است .
انتشارات؛ نگاه ، مترجم؛ محمود مصاحب.