بهناز فاضلی
از پل چوبی که بگذرم، پلههای عاشقی را طی کنم
زیباترین ضیافت را میبینم
منظرهای که سروده میشود در کاسهی چشمانم
مه و مناره، گنبد و گلدسته
و رنگهایی سرشار از شورمندی
دلخوشیها زنجیروار بهم پیوستهاند
نفرت پشت درب بسته رنگ میبازد
و من امیدوار از گلهای شمعدانی خم شده
از پنجرههای باز عکس میاندازم
زنی نشسته به درگاه هشتی عروسک میبافد
از پلکانها بالا میروم
به کتابفروشی قدیمی میرسم
کلکسیونی نو و دست دوم
با آواز بنان جان میگیرم
دستی برای دکتر شرفی تکان میدهم
صاحب کتابفروشی
با اشتیاق کتابهایش را نگاه میکنم
به یاد جملهی ریچارد پیک میافتم
کتاب می خوانم زیرا تنها یک بار
زیستن برای من کافی نیست
میخواهم در هر کتاب از نو زندگی کنم.
با لبخند فروغ زیبایی دو چندان میشود
کافه روبهرو چه حال و هوایی دارد
از زمان و روزمرگی جدایت میکند
شهر از این زاویه میدرخشد
شب ماسوله و ماه نقرهای
بر بام شهر غرق جادویت میکند
زنجره درآواز،
برآن چشمهسار زمزمه آب
آهنگی بیقرار میسراید
و تمشکهای وحشی
با ساقههای رونده گویا میرقصند
دخترکی با لباس محلی، موهای طلایی
خورشید را میماند
بوی بابونه و گل پونه میدهد
با لبخند شیرینش دلربایی میکند
اسمش را میپرسم
میگوید رها
دستش را میگیرم هیجان زده
سمت آبشار میدویم
آه ای زندگی چقدر دلتنگ تو بودم.