ناهید شمس، نویسنده معاصر کرمانشاهی است که بهطور خاص در رمان «آینهی قدی صدساله» زنانی را به تصویر میکشد که در مقابل واقعیت زمخت روزمرهی خود گریزی از پر و بال دادن به دنیای وهمانگیز و خیالی خرافه ندارند.
خردهروایتهای یک ذهن خرافی
زمانی این تصور وجود داشت که با پیشرفت علم و فناوری بهمرور عرصه بر باورهای خرافی تنگ میشود و بالأخره روزی میرسد که بشر همهچیز از دریچهی عقلانیت ببیند، اما گذشت سالها و دههها و قرنها نشان داد که چنین تصوری انگار با واقعیت زندگی بشر چندان همخوان نیست. حالا معروف است که میگویند خرافات از بین نمیروند، بلکه از شکلی به شکلی دیگر تغییر مییابند. از همین رو بسیاری بر این باورند که انسان مدرن نهتنها از شر خرافات خلاصی نیافته، بلکه بیش از پیش به دام آنها افتاده است. ناهید شمس در رمان «آینهی قدی صدساله» که از سوی انتشارات افراز روانهی بازار کتاب شده، کوشیده است به کارکرد روانی و اجتماعی خرافات نگاه دوبارهای بیندازد. او بهطور خاص زنانی را به تصویر میکشد که در مقابل واقعیت زمخت روزمرهی خود گریزی از پر و بال دادن به دنیای وهمانگیز و خیالی خرافه ندارند. همین باعث میشود که از قضا روز به روز بیشتر در گرداب تنهایی خود فرو بروند و همه چیز را از دریچهی ذهن خرافهزدهی خود ببینند و حلاجی کنند. «آینهی قدی صدساله» درست به همین دلیل و همزمان، رمانی است که به مسائل زنان توجه نشان میدهد و در فرم و شیوهی روایتپردازی نیز بهگونهای پیش میرود که کمابیش با معیارهای نوشتار زنانه مطابقت دارد. گرچه شخصیت اصلی رمان، سحر، حضور پررنگی دارد، اما مدام خردهروایتهایی در ذهن او شکل میگیرند که مسیر داستان را به جهتهای تازهای میاندازد. این خردهروایتها حکم حلقههای ریز و درشتی را دارند که در یکدیگر تداخل پیدا میکنند و فضای کلی رمان را برای ما میسازند. از این نظر، فرم «آینهی قدی صدساله»، همچنان که از نوشتاری زنانه انتظار میرود، بیشوکم دایرهای است؛ همین که رمان را شروع میکنید، احساس میکنید نه در ابتدای آن که در میانهی آن قرار دارید، و وقتی آن را به پایان میرسانید، این احساس به شما دست میدهد که برگردید و از جایی دیگر رمان را آغاز کنید. با هم پارهای از این رمان را میخوانیم:
پرده رو جمع میکنم و گرهش میزنم. بازم خاک!
امیر روی شاخه بالاییا نشسته. هنوز منتظره صداش کنم بیاد تو. نه! باید برم سر کار. کلاغه نشسته رو باربند پراید. همون دیروزیهس؟ نمیدونم. امروز دیگه داداش حتماً میآد واسه تمرین. فیروزه رو هم میآره. میخواد رانندگی عمهشو ببینه.
در حیاط وا میشه. بابا، با یه پاتیل حلیم و یه سنگک روش میآد تو. گم شده تو پالتوی خاکستریش. ماسک فیلتردارشم زده. فقط چشمای شیرینش معلومه. سرفهش، از ماسک رد میشه. کلاغه، بابا رو که میبینه در میره. مامان در اتاقمو وا میکنه.
«روغن کرمانشاهی رو خالی کردم روش. بجنب تا سرد نشده دخی!»
میگم: «نذار بابا تو این گرد و خاک، راهبهراه بره بیرون. آخرش کار دستمون میده مامان!»
«گوش که نمیده. میگی چیکارش کنم؟ لنگوپاچهشو گره بزنم به هم؟تو اگه حریفشی بسمالله!»
«آینهی قدی صدساله»؛ انتشارات افراز