Press "Enter" to skip to content

«صبحانه»

0

بر اساس شعری از: #ژاک_پره‌ور

قهوه را ریخت توی فنجان.
شیر را ریخت توی فنجان قهوه.
شکر را ریخت توی شیر و قهوه
و با یک قاشق کوچک آن را هم زد.
قهوه را نوشید
و فنجان را گذاشت
بدون این‌که حرفی به من بزند.
سیگاری روشن کرد
و با دودش حلقه‌ای ساخت.
ته سیگارش را در جاسیگاری خالی کرد.
بدون این‌که حرفی به من بزند.
بدون این‌که نگاهی به من بکند.
بلند شد.
کلاه‌اش را بر سرگذاشت.
بارانی‌اش را پوشید،
چون‌که باران می‌بارید
و آن‌جا را ترک کرد،
به‌سوی باران
بی آن‌که حرفی به من بزند.
بی آن‌که نگاهی به من بکند.
من صورت‌ام را با دست‌هایم پوشاندم
و گریه کردم.

 

اشتراک: بانو قهرماني

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *