لالالالا بخواب ای کودک دیروز و امروزم.
عزیزم!
غمی دارم بسی جانکاه، که میخواهم بگویم با تو آن تکرار دردافزا.
لالالالا! عزیز خرد و دلبندم.
زمانی را به یاد آور؛ که تو همچون شهابی تند و پاینده،
روان گشتی به قصد مرز آینده.
دلم لرزید.
ولیکن دم فروبستم.
درآن آغار ناچاری،
به رغم آرزوی دل؛
پرت دادم و اما با هزاران آرزو، بیتاب بنشستم.
ولی سردار بغض و درد،
تو برگشتی و با غم دم فروبستی.
گسستم من هزاران بار،
که ای برگشته از طوفان.
بگو با من از آن آغاز بیانجام!
تو می گفتی: نمیدانم کدامین خشم نافرجام، درون سینه ام بس تنگ، می غرد. هراسانم من ای مادر
ولیکن کودک بیتاب و تنهایم،
نگفتی شهاب برق چشمانت
برایم می سرایند قصه ی بغض غم آلود نگاهت را؟!
که آن چشمان موج آسا،
به زیر نور پرشور هزاران کوکب زیبا
کبوتر بچه ای دیدند بسی زیباتر از رویا
ولی دنیا؛
همان بی شرم ناآرام بی پروا!
مجال از تو ستد
وان را به دست دیگری بسپرد.
و اکنون آن هزاران کوکب زیبا،
برایت بی فروغند بدون آن کبوتر بچه ی رویا…
نفس تنگ است بی یاور
همی دانم بزرگ خرد و دلبندم.
ولیکن بی گمان و شک؛
گریزی نیست،
ازین بی یاوری فریاد!
نازی تارقلی زاده