نوشته: مینا هژبری
مرد خوش قیافه بود. موهای پرپشت جو گندمی داشت. پوستی سفید و چشمانی قهوهای. آرام رانندگی میكرد. چهلوپنج ساله میزد. در طول مسیر، گاهی از آینه نیم نگاهی به او میانداخت. این چهلودومین روزی بود كه مرد سر ساعت هفت صبح او را سر میدان سوار كرده و تا محل كارش رسانده بود و هر چهلودو بار هیچ حرفی بین آنها رد و بدل نشده بود.
بارها خودش را سرزنش كرده بود كه چرا اولین بار سوار ماشین مرد شده. حدود دو ماه پیش كه مثل همیشه سر میدان منتظر تاكسی بود، مرد با پراید سفید رنگش كمی جلوتر از او ترمز كرده و با تك بوق كوتاهی به او فهمانده بود كه برای او ایستاده و او هم به خیال این كه مرد یك مسافركش معمولی است، مسیرش را گفته بود و مرد بدون این كه نگاهی به او بیاندازد سرش را تكان داده و او صندلی عقب نشسته و مثل همیشه به محض سوار شدن رمان “بار هستی” میلان كوندرا را باز كرده و شروع كرده بود به خواندن، تنها فرصت آزاد او برای خواندن كتابهای مورد علاقهاش و تا زمانی كه مرد به او گفته بود: “بفرمایید خانوم”. سرش را از توی كتاب بیرون نیاورده و وقتی با عجله از ماشین پیاده شده بود تا كرایه را پرداخت كند، مرد گفته بود: “عجله نكنید. مسافركش نیستم. مسیرم با شما یكی است.” و وقتی همان اولین روز متوجه شد كه مرد خیابان فرعی را گذرانده و او را درست جلوی درب ورودی محل كارش پیاده كرده است، كمی متعجب شده و سعی كرده بود به یاد بیاورد كه آیا نام دقیق محل كارش را به مرد گفته و یا فقط نام خیابان را، كه بی فایده بود و مثل همیشه از حواس پرتی خودش كلافه.
پنجرهی اتاق كارش مشرف به خیابان بود آن روز هم به عادت همیشه وقتی به اتاق كارش رسید، پردهها را عقب زد و خیره شد به خیابان و تماشای رفتوآمد آدمها و ماشینها، كه با كمال تعجب ماشین مرد را دید كه زیر درخت چنار روبروی اتاقش پارك شده و مرد در حالی كه به ماشین تكیه داده، چشم دوخته به پنجرهی اتاق او. دستپاچه شد و با سرعت پردهها را كشید و روی صندلی كارش پشت به پنجره نشست. فاصلهی بین پنجره تا خیابان یك حیاط بزرگ بود و نردههای زرد رنگی كه مانع دیدن كامل چهرهی مرد میشد. كلافه بود و نگران. برای اولین بار بود كه مرد را تمام قد میدید، نتوانست بیتفاوت باشد، دوباره پردهها را عقب زد، اما مرد رفته بود. با حالتی عصبی روی صندلی نشست و به طرف پنجره چرخید. تصمیم خودش را گرفت. باید فردا از مرد میپرسید، او كیست؟ چرا هر روز او را میرساند؟ چرا هیچوقت حرفی نمیزند؟ اصلاً او را میشناسد یا نه؟ بین آن همه اتاق چطور فهمیده بود كه اتاق كار او كدام است؟ تمام این ماجرا برایش یك معما شده بود. از خودش متعجب بود كه مثل یك روبات عمل كرده و هر روز بدون یك ذره تردید سوار ماشین مرد شده و بدون توجه به همه چیز كتاب رمانش را خوانده و این موضوع یكی از برنامههای عادی زندگیاش شده.
آن روز كتاب را با خودش نیاورده بود. میخواست تمركز كافی داشته باشد. ناخواسته كمی آرایش كرده بود و دلش میخواست مرتب باشد. درست مثل این كه برای اولین بار با مردی قرار ملاقات دارد. همان مكالمه همیشگی و بعد سوار ماشین شد و تا در ماشین را بست و مرد حركت كرد بدون مقدمه و با صدایی آهسته پرسید: “شما كی هستید؟” لرزش صدایش را به وضوح حس كرده و از این بابت عصبانی بود كه نتوانسته كاملاً عادی رفتار كند.
مرد كمی مكث كرده و با آرامش گفت: “خسرو دانش”. چند بار اسم خسرو دانش بین سلولهای مغزش رفت و آمد. چیزی به خاطرش نمیآمد. یك اسم و فامیل معمولی بود كه برای اولین بار میشنید. آب دهانش را قورت داد و پرسید: “چرا هر روز من را سوار میكنید؟” مرد با همان آرامش جواب داد:
– چون مسیر من با شما یكی است.
احساس میكرد كمی راحتتر شده است و دیگر صدایش نمیلرزد و بدون وقفه گفت:
– خیلیها مسیرشان با شما یكی است!
– نه اشتباه میكنید، اینطور نیست. فقط مسیر شما با من یكی است. من میخواستم فقط كمكی كرده باشم. اگر باعث ناراحتی شما شدهام عذر میخواهم و از فردا دیگر مزاحم نمیشوم و مطمئن باشید جلوی پای شما نخواهم ایستاد.
بدون اراده گفت :
– نه نه. شما مزاحم نیستید.
یك آن از رفتار خودش متعجب شد. انگار ترسیده بود مرد را از دست بدهد. رفتار مرد بسیار سنجیده و مودبانه بود. صدای خشدار اما مهربان مرد حس خاصی در او به وجود آورده بود. میخواست از او بپرسد از كجا محل كار او را میدانسته و اینكه چه طور فهمیده اتاق كار او از میان آن همه اتاق كدام یكی است، اما نپرسید.
مرد ماشین را جلوی در ورودی محل كار او پارك كرد. از ماشین كه پیاده شد قبل از آن كه خداحافظی كند و در ماشین را ببندد نگاهی به مرد انداخت و پرسید:
– فردا میآیید؟
– من هر روز میآیم.
همیشه عاشق صدای كشیده شدن قلم روی كاغذ بود. تمام حركات مرد را زیر نظر داشت. آرام و موقر و بیش از آنچه باید صبور. وقتی سرمشق آخرین هنرجو را نوشت، قلمها را با وسواس در جا قلمی جا داد و سرشیشههای دوات را محكم بست و میز را مرتب كرد و با آرامشی خاص از كشوی میزش كتابی را كه با روزنامه جلد شده بود درآورد و شروع به خواندن كرد. مرد حتی متوجه او نشده بود كه بیش از یك ربع گوشهی سالن كتاب فروشی ایستاده و به او نگاه میكند. جلو رفت و سلام كرد. مرد به طرف او برگشت و لبخندی زد و چشمهایش را آرام بست و باز كرد و كتاب را روی میز گذاشت و تمام قد ایستاد و با اشاره به صندلی روبرویش گفت:
– بفرمایید.
او بدون توجه به اشارهی مرد، پشت میز رفت و كنار مرد، روی صندلی هنرجویان نشست. مرد با لبخند پرسید:
– من را تعقیب كردید؟
– نه. فقط كمی دیرتر به اتاق كارم رفتم.
– و من را دیدید كه ماشین را در پاركینگ خیابان پارك كردم و به كتابفروشی روبروی محل كار شما آمدم. درست است؟
– فكر میكردم اینجا فقط كتابفروشی است، نه آموزشگاه خط.
– مدتی بود مسئول كتابفروشی كه از دوستان قدیم من است سفارشات خطاطی برایم میگرفت و كمك خرج بود و حالا شش ماهی است كه با پیشنهاد خود او یك گوشهی كتابفروشی را آموزشگاه كردهام و تدریس هم میكنم.
نگاهی به دیوار پشت مرد انداخت. دیوار پر از قابهای شعر با دست خط زیبای او بود. با خودش فكر كرد بارها به این كتابفروشی آمده ولی چرا مرد را ندیده.
– هر كدام را میپسندید، مال شما.
– ممنونم. من عاشق خط شكسته هستم.
مرد از سر جایش بلند شد و قاب كوچكی را كه گوشهی دیوار بود، برداشت و به زن داد.
– این را همین هفته پیش نوشتهام. خط نقاشی است. میپسندید؟
– عالی است. همین را بر میدارم. با شما حساب كنم یا صاحب كتابفروشی؟
مرد خندهای كرد و گفت:
– با من حساب كنید.
– چه قدر؟
– به قدر…
مرد آه بلندی كشید و بدون آن كه جملهاش را تمام كند با دست پاچگی پرسید:
– راستی! چایی میخورید؟
– بله. البته.
مرد كه برای آوردن چای رفت، كتاب با جلد روزنامه را از روی میز برداشت، آن را باز كرد. “بار هستی” میلان كوندرا. ■