میگویند منطق عشق، چیز دیگری است، چیز دیگر! اما هر آنچه هست، منطق حساب و کتاب نیست ؛ عقل محاسبهگر و دوراندیش در آن محل و محملی ندارد و از این رو ترس را -که یکی از فرزندان ِ عقل و محاسبه است- بر آن راهی نیست، که :
ترس مویی نیست اندر پیش ِ عشق / جمله قربانند اندر کیش ِ عشق.
حافظ میگفت “عاشق شو ورنه روزی،کار ِ جهان سر آید.” و اگر تو بپرسی چرا توصیه حافظ بر این رنگ و راه بود، خواهم گفت که عشق تورا از ملال زندگی، نه که رها،بلکه -گاهی- نجات هم میدهد. زندگی جشنی است که بی خواسته بدان دعوت شده ایم ؛ جشنی که اگر باب ِ میل مان هم نباشد، معمولا نمیتوانیم آن را همینگونه ترک کنیم و از آن خارج شویم ؛ و حال که اینگونه است، اگر این جشن، رنگ ِ بیمعنایی برای ما گرفت، با پاشیدن گِرد عشق بر در و دیوار آن است که میتوانیم از پژمردگی و افسردگی آن کمی بکاهیم و بودن ِ در آن جشن را دوام آوریم.
چنین است چنین، که ما از اندوه ِ بیمعنایی و ملال زندگی به عشق پناه میآوریم و بدان چون جانپناهی میگریزیم ؛ نه مگر فروغ نیز از سلاله ما انسانها نبود که نهایتا دریافت و گفت: “وقتی که زندگی من چیزی نبود جز تیک تاک ِ ساعت دیواری، دریافتم که باید باید باید،دیوانهوار دوست بدارم!” و وقتی انسانی به این حجم ِ از پناهندگی میرسد، منطق اش، هر چه باشد، منطق محاسبه و عقل اندیشی نیست؛ بلکه منطق او، بیشتر منطق ریسک و خطرپذیری است ؛ منطق ِ به آغوش کشیدن است : با گفتن این سخن زیر ِ لب که “هرچه بادا باد…”.
امین_جباری
اشتراک: پریسا گندمانی