یادداشت ۶۷
وقتی هم که بعد از گذر از آن صف طولانی بلاخره موفق شدیم تلق و تولوق سوار بشویم همه ش حس می کردم الان است که… جالب است که حتا یک لحظه دلم برای شاخه ی درختها سوخت حتا صدای شکستنشان توی گوش و مخم پیچید .انگار یادم رفته بود که ما از گوشت و خونیم و سقوط آزادمان برابر با پرت شدن هر تکه از تن توی جنگلهای سبز رامسر است .حتا این حسم را به جمشید گفتم و او که با گوشیش از من و نازنین و خودش هی پشت سر هم سلفی می گرفت :” گفتم که، آدم عاقل خودش رو از یه سیم آویزون نمی کنه.”
وقتی فرداش، توی راه برگشت از کانال روزنامه ایران خبر را خواندم شوکه شدم.در اثر سقوط از تله کابین رامسر دو نفر کشته و هفت نفر زخمی. نمی دانم چرا همه ش حس می کردم دقیقا همان کابینی سقوط کرده که روز قبل ما سوار بودیم . چطور می توانستم از این قضیه مطمئن بشوم و اصلا دانستنش چه حسنی داشت؟