Press "Enter" to skip to content

به مناسبت زاد روز شل سیلور استاین

0

گرد آوری: الهام پوریونس

لستر
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند
به لستر گفت : یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به 46 یا 52 یا…
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به…
5 میلیارد و هفت میلیون و 18 هزار و 34 آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند
عشق می ورزیدند و محبت می کردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا …….
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق می زدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

*****

سوال گورخری
از گورخره پرسیدم
« توسفیدی و راه راه سیاه داری،
یا اینکه سیاهی و راه راه سفید داری؟ »

گوره خره به جای جواب دادن پرسید:

« تو خوبی فقط عادت های بد داری،
یا بدی و چند تا عادت خوب داری؟

ساکتی بعضی وقت ها شیطونی،
یا شیطونی بعضی وقت ها ساکت می شی؟

ذاتاً خوشحالی بعضی روزها ناراحتی،
یا ذاتاً افسرده ای بعضی روزها خوشحالی؟

لباس هات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه،
یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟

و گورخر پرسید و پرسید و پرسید،
و پرسید و پرسید، و بعد رفت.

دیگه هیچ وقت از گورخرها دربارهء راه راهاشون
چیزی نمی پرسم.

*****
فرقی نمی کنه

چه کوچیک عین بادوم زمینی
چه گنده عین غول بیابونی
به هر حال همه مون یه اندازه ایم
وقتی چراغ رو خاموش کنیم
چه غنی عین سلطان
چه فقیر عین گدایان
هردومون یه اندازه می ارزیم
وقتی چراغ رو خاموش کنیم
قرمز باشیم، سیاه یا نارنجی باشیم
زرد باشیم یا سفید باشیم
همه عین هم می مونیم
وقتی چراغ رو خاموش کنیم
خب شاید این راهش باشه
که همه چیز رو به راه بشه :
اینکه خدا دست برسونه
چراغ ها رو خاموش کنه!

*****

عاشق شدن

از وقتی که عاشق شدم
فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم
فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم
و این عالی است
هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد
تو این شانس رو به من بخشیدی
متشکرم

*****
قطعه گمشده

او قطعه گمشده ای داشت و شاد نبود.
پس راه افتاد به جست و جوی گمشده اش.
قل می خورد و می رفت و آواز می خواند:می گردم ، می پویم
گمشده ام را می جویم.
گاه از گرمای آفتاب می سوخت تا باران خنکی می بارید و خنکش می کرد.
گاه در سوز و سرمای برف ها یخ می زد تا خورشید دوباره می تابید و گرمش می کرد.

و او چون قطعه گم شده ای داشت نمی توانست آنقدر ها قل بخورد.
پس گاهی می ایستاد تا سر راه خود با کرمی گپ بزندیا گلی را ببوید
گاه از کنار سوسکی می گذشت و گاهی هم سوسکی از کنار او می گذشت
و این خوشترین لحظه زندگیش بود.
همچنان به راه خود ادامه می داد، از اقیانوس ها می گذشت و آواز می خواند :
در کوه و صحرا در دشت و دریا
می گردم ، می پویم
گمشده ام را می جویم.
رفت و رفت
از باتلاقها گذشت
از جنگل هاگذشت،
بالای کوه را گشت،پائین کوه را گشت،
تا اینکه یک روز،
آه چه میدید!
-گم شده ام ، گم شده ام پیدا شد
روز و شبم ، روز و شبم زیبا شد….
قطعه گفت:”صبر کن ببینم!
چه گم شده ای ؟
چه روزی ، چه شبی….؟
من قطعه گم شده تو نیستم .
قطعه گمشده هیچکس نیستم.
من خودم هستم.
گیرم که قطعه گم شده کسی باشم،
از کجا معلوم که قطعه گم شده تو باشم؟»
و او گفت:«افسوس ! ببخشید که مزاحم شدم.»
و قل خورد و رفت.
تا به قطعه دیگری برخورد
اما این خیلی کوچک بود.
و این یکی خیلی بزرگ.
این زیادی تیز بود
و این یکی زیادی چهار گوش.
تا اینکه یک روز به نظرش رسید
قطعه دلخواهش را پیدا کرده است
اما…
اما محکم نگهش نداشت و او را از دست داد.
این بار این یکی را بیش از اندازه محکم نگاه داشت و خردش کرد!
پس راه خود را گرفت، قل خورد و رفت.
ماجراها از سر گذراند
به گودال ها افتاد
سرش به سنگ خورد و باز رفت و رفت
تا عاقبت یک روز به قطعه ای رسید که انگار از هر نظر با او جور بود
-سلام.
-سلام.
شما قطعه گم شده کسی هستید؟
قطعه گفت:«نمی دانم.»
-خب شاید دلت می خواهد قطعه خودت باشی؟
-می توانم هم قطعه خودم باشم و هم قطعه یکی دیگر.
شاید دلت نمی خواهد قطعه من باشی؟
-شاید هم بخواهد.
-شاید با هم جور در نیاییم…
-خب…
آهان؟
اوهوم!
جور درآمد!
کاملاً جور !
پس بلأخره!
حالا قل می خورد و پیش می رفت و چون کامل شده بود لحظه به لحظه تندتر می رفت
آنقدر که به عمرش این همه تند نرفته بود!
آنقدر که دیگر نتوانست لحظه ای بایستد
و با کرمی گپ بزند
یا گلی را ببوید و یا به پروانه ای مجال بدهد تا روی او بنشیند.
ولی حالا می توانست آواز شادش را بخواند:
گم شده ام ، گم شده ام پیدا شد…
و بعد خواند
…..
آه!
حالا که کامل شده بود دیگر اصلاً نمی توانست آواز بخواند.
با خود گفت:
«عجب ، عجب! پس اینطور»
ایستاد…
قطعه را زمین گذاشت،
آهسته قل خورد و رفت و همچنان که پیش می رفت آرام می خواند:
می گردم ، می پویم
گم شده ام را می جویم

*****
اگر کار دنیا برعکس بود

اگه کار دنیا برعکس بود می دونید من چی میخوردم؟ یه قاچ بزرگ سوپ و یه لیتر تموم گوشت می خوردم

با یه ساندوچ شربت آب لیمو بعدش هم یه خورده بستنی برشته یا کیک دوچرخه سواری .

سالاد دفترچه درست و حسابی کباب زیر شلواری املت کلاه و سوخاری مقوای برشته یه شیر مالت غلیظ از

مداد و گل مینای درسته. آره اینارو می خوردم اگه کار دنیا برعکس بود. اگه کار دنیا برعکس بود می دونید

من چی می پوشیدم؟ کت و شلوار شکلات و کراوات نون خامه ای کفشهای شیرین بیان گوش بند شیرینی

ژلاتینی. در ضمن روزنامه اخبار نعنا پونه ای هم می خوندم. پسرا رو سوزی و دخترا رو هری صدا می کردم

با گوش هام حرف می زدم همیشه خدا هم با خودم یه چتر کاغذی برای مواقعی که هوا بارونی بود

بر می داشتم. آره این کارها رو میکردم اگه کار دنیا برعکس بود.

اگه کار دنیا برعکس بود دیگه بگم چیکار می کردم؟

روی اقیانوس راه می رفتم و توی کفشم شنا میکردم در زمین پرواز می کردم و در آسمون لی لی می کردم

توی وان حمام می دویدم و روی پله ها حمام می کردم. وقتی کسی رو می دیدم می گفتم خداحافظ جو

وقتی داشتم می رفتم، اون وقت می گفتم، سلام، چه طوری هری؟ در اون صورت یه آدم خنگ و تنبل، بزرگترین انسانها

بود، من هم اون موقع شاه می شدم…. اگه کار دنیا برعکس بود.

*****

توی اون کیسه چیه؟

توی اون کیسه چیه؟توی اون کیسه چیه؟
قارچ توشه یا ماه توشه؟
نامه های عاشقانه اسنت یا پر غاز توشه؟
شاید هم بزرگترین بادکنک دنیا توشه؟

توی اون کیسه چیه؟

این رو همه ش ازم میپرسن همه کس
سنگ مرمره یا کتابه, یا ذرت بوداده است؟
قد دو سال رخت چرک هاته,
یا بزرگ ترین کوفته قلقلی دنیا باهاته؟

مگه هیچ وقت کسی ازم میپرسه, “ببینم روز تولدت کیه؟”
“مونوپولی بازی میکنی؟” “لوبیا دوست داری؟”
“پایتخت یوگسلاوی کجاست؟ میدونی؟”
یا اینکه “اون گل سرخ رو کی رو شلوارت گلدوزی کرده؟”

نه, تنها تنها چیزی که مهمه اینه که بدونن اون کیسه چی توشه,
پاره سنگ گوله شده یا زرافه لوله شده؟
“اخه چی توشه؟ : اره, اوره , شمسی کوره؟
اگه حدس بزنیم چی توشه, نصفش رو بهمون میدی؟”_انگار زوره!!!

مگه ازم میپرسن از کجا داری میای, چقدر اینجا میمونی,کجا داری میری, کی برمیگردی, میدونی؟
یا “چطوری؟”یا “چه خبر؟” یا “چرا غصه داری؟”
نه بابا, تنها چیزی که میپرسن اینه:”توی اون کیسه چی داری؟”
همه ش “توی اون کیسه چیه؟” وای اگه یه نفر دیگه ازم بپرسه
که “اوی اون کیسه چیه؟”هر چی دیده از چشم خودش دیده.
چی؟
ای بابا تو یکی نپرس دیگه!

*****

ژنرال ها

فرمانده کلی به فرمانده گور گفت:
«آیا باید این جنگ احمقانه رو ادامه بدیم؟
آخه، کشتن و مردن حال و روزی برای آدم باقی نمی ذاره.»
فرمانده گور گفت: «حق با شماست.»

فرمانده گور به فرمانده کلی گفت:
«امروز می تونیم به کنار دریا بریم
و تو راه چند تا بستنی هم بخوریم.»
فرمانده کلی گفت: «فکر خوبیه.»

فرمانده کلی به فرمانده گور گفت:
«تو ساحل یه قلعه ی شنی می سازیم.»
فرمانده گور گفت: «آب بازی هم می کنیم.»
فرمانده کلی گفت: :«پس آماده شو بریم.»

فرمانده گور به فرمانده کلی گفت:
«اگه دریا طوفانی باشه چی؟
اگه باد شن ها رو به هر طرف ببره؟»
فرمانده کلی گفت: «چقدر وحشتناکه!»

فرمانده گور به فرمانده کلی گفت:
«من همیشه از دریای طوفانی می ترسیدم.
ممکنه غرق بشیم.»
فرمانده کلی گفت:
«آره، شاید غرق بشیم. حتی فکرش هم ناراحتم می کنم.»

فرمانده کلی به فرمانده گور گفت:
«مایوی من پاره است.
بهتره بریم سر جنگ و جدال خودمون.»
فرمانده گور گفت: «موافقم.»

بعد فرمانده کلی به فرمانده گور حمله کرد،
گلوله ها به پرواز درآمد، توپخانه ها به غرش.
و حالا، متأسفانه،
نه اثری از فرمانده کلی مونده و نه از فرمانده گور.

*****