ندا دانایی: خوشبختانه یا شوربختانه در زندگی چیزی نیست که تمام نشود،
دیر و زود دارد اما…
زمان جدایی ما هم فرا رسید…
صورتش را به سینه ام فشرد و اشک از چشمش راه کشید. صورت و شانه و دست خیس از اشکش را بوسیدم.
وای که من و او چه شوربخت بودیم!
اعتراف کردم دوستش دارم و با درد سوزانی توی قلبم،فهمیدم تمام آن چیزی که مانع دوست داشتنمان شده بود، چه ناچیز و مضحکه و بیخود بوده.
من آن لحظه فهمیدم که آدم عاشق باید در قضاوتش به مفهومی فراتر از خوشبختی و بدبختی و گناه و صواب در معنای متعارفش توجه کند، یا این که اصلاً از خیر قضاوت بگذرد.
برای آخرین بار دستش را بوسیدم و دیگر برای همیشه از هم جدا شدیم…
چاپ اول پاییز۹۶ انتشارات علمی و فرهنگی /۴۹۶ صفحه/رقعی/زرکوب/۳۰۰۰۰ تومان