Press "Enter" to skip to content

شعر تازه ای از سمانه رحیمی

0

منتظر مانده که پاییز به آبان برسد
لحظه‌ی دلبریِ دلبرِ جانان برسد
کم شود اندکی از بی سر و سامانی ابر
دست بی جان زمین باز به باران برسد
عشق لبریز شود از سر هر شاخه و برگ
رقص گیسوی پریزاد به دامان برسد
دل من، این دلِ آشفته ی تنها می‌خواست
خبر از گمشده ی عاشق و حیران برسد
تو همانی که غزل های مرا گم کردی
مانده ای منتظر این ابر به طوفان برسد
من همانم که در این قصّه نشستم تنها
روی این نیمکتِ خسته که مهمان برسد
آنقدَر جای تو خالی‌ست کنارم که فقط
یک نفس مانده که این عشق به پایان برسد
یک نفس مانده که دنیا سرم آوار شود
سر این رشته شود کور و به دندان برسد