Press "Enter" to skip to content

نارنجستان

0

زیر بارانی از شکوفه
شهرزاد، زیبا و مجسم، آرمیده
درختان نارنج، بر او چتر بگشاده
عطر کلام سحر آمیزش، هفت باغ جان ملکزاد را
آکنده :
– بچه چوپون جون چه ديدي؟
– ديدم صنمي خفته، گل به بالينش ريخته
زار زار مي‌گريست،
از دست يار بي‌وفا!

شهرزاد،
اين قصه ناتمام بگذاشت
و چون بيمار بود؛ در بستر بيفتاد.
ملك زاد،
چهل شب بر بالين او بود
و خواب، چون سگي ولگرد،
به گردِ چشمان او،
پرسه همي‌زد!

و چون حكيمان،
دانا نبودند؛
دفتر ايام چندان ورق نخورد،
كه شهرزاد بمُرد!
ملك زاد ، غلام مرگ را، با شمشير دشنام
گردن زد؛
و سوار بر بالِ باد
تا آتش‌فشانِ سينه‌ي شهرزاد
كه بي‌شباهت به يك نارنجستان نبود،
تاخت:

ابر سياه، تو نديدي؟
– نه ، نه!
گم گشته‌اي به راه نديدي؟
– نه، نه!
سرگشته اي چو ماه نديدي؟
– نه، نه!
– چوپان گله‌ها! خاتون قلعه‌ها، سيمرغ قله‌ها
نديدي؟
– نه، نه!
– اي تك درخت بيد!
تنها و نا اميد…
آن يار بي‌پناه، آهوي بي‌گناه، نديدي؟
– نه، نه!
– اي آب، اي باد، اي آتش!
آبْ روان ، بادْ دوان، تا آتش مي‌خواست چيزي بگويد
آب و باد بر آن مي‌افتادند؛ آتش زبانه‌اي مي‌كشيد و
خاموش مي‌شد!
– ديو سياه، تو نديدي ؟
– نه ، نه!
– اي روسياه، تو نديدي؟
– نه، نه!

محمود طیاری

رشت- بهمن 1365