Press "Enter" to skip to content

مسئله‌ی ادراک و کشف در شنود موسیقی

0

علی کاظمی


معمولاً پس از شنود اول یک اثر موسیقی درباره‌ی اینکه آیا دوباره میخواهم آن اثر ‌را بشنوم یا نه تصمیم می‌گیرم. البته خیلی از آثار را حتا در نوبت نخست شنود نیز نمی‌توانم تا پایان گوش دهم و در مورد بعضی دیگر نیز تنها به همان یک بار شنیدن بسنده می‌کنم. اما آثار انگشت‌شماری هم هستند که آن‌ها را بارها گوش می‌دهم، این آثار دارای ویژگی‌هایی هستند که برخی از آن‌ها به قرار زیرند: اجرای‌شان (performance) یا از نظر تکنیکی بسیار قوی است یا تاثیرگذاری عاطفی زیادی دارد، مطالب موسیقایی اُریجینالیته‌ی بالایی دارند (یعنی مطالب تکراری و کلیشه‌ای در آن‌ها کم است)، اثر در سطوح مختلف از ساختارِ غنی و فکرشده‌ای برخوردار است، بیان احساسی عمیقی دارند و جز آن.
این موارد در واقع به غنای یک اثر می‌افزایند و همین غنی بودن است که نتیجتاً موجب می‌شود شنونده بخواهد آن را پس از شنود اول دوباره بشنود. اتفاق مهمی که معمولاً در این شنودهای مکرر می‌افتد این است که شنونده هر بار همگرایی حسی و عاطفی بیشتری با اثر (البته اگر منطبق با سلیقه‌ی موسیقایی‌اش باشد) پیدا می‌کند.
در این میان از نظر من دست‌کم دو مقوله‌ی مهم وجود دارد: ادراک و کشف.
واقعیت این است که موسیقی‌های کلاسیک (که توضیح مختصات و برشمردن ویژگی‌هایش در فرصت حاضر مقدور نیست، لیکن معمولاً برای آن دسته از فرهنگ‌های موسیقایی که از قدمت زیادی برخوردارند و درواقع نماینده‌ی اصلی موسیقی یک فرهنگ و تمدن‌اند به‌کار می‌رود، مثل موسیقی کلاسیک هند، غرب، ژاپن، چین، ایران و جز آن) را غالباً نمی‌توان با یک بار شنیدن درک کرد و به تبع آن لذت کافی از آن‌ها برد، بخشی از دلایل آن را بالاتر برشمردم، به ویژه موارد دوم به بعد امکان درک سریع را از شنونده سلب می‌کنند. دقیقاً همین نکته عامل اصلی کم‌مخاطب بودن این نوع از موسیقی است که مشخصاً در سایر هنرها و ادبیات نیز مصداق دارد.
حال باید دید اشکال کار کجاست؟ آیا اشکال از هنرمند مولفیست که اثرش را با توجه به ویژگی‌هایی که بخشی از آن‌ها را ذکر کردم خلق می‌کند یا اشکال از مخاطبی است که (البته احتمال قریب به یقین به طور ناخواسته و ناخودآگاه) از نظر او سریع‌الفهم بودن اثر و تاثیرگذاری بی‌درنگِ آن مهم‌ترین و یا شاید تنها ویژگی اثر باید باشد، مخاطبی که به خود «مجال» درک آثار عمیق‌تر را نمی‌دهد؛ آثاری که همه‌ی آنچه دارند را به رایگان و به‌راحتی در طرفة‌العینی در اختیار مخاطب قرار نمی‌دهند، آثاری که برای درک بیشتر و بهترشان، که لذتی ژرف‌تر در پس آن نهفته است، باید وقت صرف کرد و زمان گذاشت.
مقوله‌ی کشف دقیقاً خود را در این مرحله نشان می‌دهد، آثار این‌چنینی چیزهایی در خود دارند که باید آن‌ها را کشف کرد، و این کشف میسر نمی‌شود مگر با مکاشفه. برای درک موسیقی و هنرِ غنی و عمیق باید مکاشفه کرد، البته نباید لغت به ظاهر سنگین و سهمگین «مکاشفه» ما را ناامید کند یا بترساند، این مکاشفه بسیار ساده اتفاق می‌افتد، بی آنکه بخواهیم هیچ کار خاصی برایش انجام دهیم، مسئله‌ی اصلی، اساسی و حداقلی این است که وقتی به اثری موسیقایی برخوردیم که در بدو امر درک آن برایمان دشوار بود به خود بقبولانیم که باید حداقل یک بار دیگر آن را بشنویم، این تکرارِ شنود بی‌گمان ما را در درک اثر و کشف عناصر خلاقه‌ی آن کمک خواهد کرد (البته باید مواظب باشیم در دام اسنوبیسم* نیز نیفتیم، نیز این احتمال وجود دارد که در شنودهای دوم به بعد همزمان با شناخت عمیق‌ترِ اثر متوجه شویم که در نهایت اثر مورد پسند ما نیست و در این روند کم‌کم سلیقه‌ی موسیقایی‌مان شکل خواهد گرفت).
واقعیت این است که شنودِ موسیقی یک مهارت است و مانند هر مهارت دیگری برای پیشرفت نیاز به صرف زمان دارد (و البته برای هرچه‌ حرفه‌ای‌تر شدن طبیعتاً کسب دانش نیز ضروری است) درست همان گونه که نمی‌توان انتظار داشت نواختن یک ساز را تنها در چند جلسه فرا بگیریم. برای درک کردن و لذت بردن از بعضی ژانرهای موسیقی به دلیل برخی ویژگی‌های ذاتی‌شان نیازی به کسب مهارت نیست، این نوع موسیقی‌ها بیشتر برای خوراک روزانه‌ی انسان تهیه و تولید می‌شوند و البته وجودشان لازم و ضروریست. با کمی تامل به سادگی می‌توان در همه‌ی زمینه‌ها و رشته‌ها نیز (از نقاشی و سینما و معماری گرفته تا شعر و داستان) مثال‌های مشابه این موضوع را یافت.
ما باید بین ژانرهای موسیقایی مختلف تمایز قائل شویم و موقعیت‌های مناسب برای شنود هر یک را بدانیم، از طرفی باید به این باور هم برسیم که هر چقدر آثار هنری بیانی عمیق‌تر پیدا می‌کنند به همان نسبت نیز تمرکز حواس بیشتری طلب کرده و ذهن را بیشتر درگیر خود می‌کنند، این یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های این آثار است. از این رو ذهن و احساس را باید بدون هیچ‌گونه پیش‌داوری در معرض این آثار قرار داد و شنود را تقویت کرد و کیفیت آن را بالاتر برد.
تردیدی نیست که آنچه طرح شد پیچیدگی‌ها و ابهامات فراوانی در خود دارد که نه توضیح‌شان ساده است و نه در این مجال امکان بسط‌شان فراهم**. برای نمونه فقط چند سوال در اینجا طرح می‌کنم و امیدوارم این فرصت را داشته باشیم که کمی به آن‌ها بیندیشیم:
– آیا میل به دوباره شنیدن یک اثر تنها در مورد موسیقی‌های کلاسیک اتفاق می‌افتد؟ اگر نه، چه توضیحی برای موسیقی‌های مُد روز یا ژانرهای دیگر موسیقی که بارها و بارها شنیده می‌شوند وجود دارد؟
– آیا لزوماً هر اثرِ در ظاهر پیچیده‌ای ارزش شنود دوباره را دارد؟ آیا اساساً پیچیدگی بالذات ارزش محسوب می‌شود؟
– آیا باید از کنار آثار در ظاهر ساده گذشت و به آن‌ها التفاتی نداشت؟ یا نه، ممکن است بعضاً در پس این سادگی‌ چیزی برای کشف وجود داشته باشد، چیزی ارزشمند.
– آیا اسنوبیسم فقط دامن شنونده‌های آماتور موسیقی را می‌گیرد یا حتا ممکن است موزیسین‌های حرفه‌ای را نیز در دام خود گرفتار کند؟
– آیا با تمایز قائل شدن بین ژانرهای مختلف موسیقی می‌توانیم داوری بهتر و درست‌تری نسبت به آثار متنوع موسیقی که می‌شنویم داشته باشیم؟
– آیا صرفاً با به‌کارگیری چند عنصر مربوط به موسیقی‌های کلاسیک در یک اثر (مثل سازها یا برخی تکنیک‌های مربوطه) می‌توان آن اثر را در ژانر موسیقی کلاسیک تعریف، عرضه و طبقه‌بندی کرد؟
– آیا لازم است همگان شنود خود را تقویت کنند و سطح سلیقه‌ی موسیقی‌شان را ارتقاء دهند؟
– آیا صرف یادگیری عملی یک ساز می‌تواند شنود ما را تقویت کند؟
– آیا این رویکرد که برخی از هنرمندان برای جذب مخاطب بیشتر بعضاً آثار خود را هر چه بیشتر با سلیقه‌ی شنونده‌های عادی موسیقی هماهنگ و عرضه می‌کنند راه حل مسئله است یا پاک کردن صورت مسئله؟
– آیا رابطه‌ای هست بین تعداد مخاطبین یک اثر موسیقی و غنای آن؟ آیا هر اثر کم‌مخاطبی لزوماً غنیست و هر اثر پُرمخاطبی نازل و سطحی؟
و ده‌ها سوال دیگر که اگر نتوانیم – یا بدتر، نخواهیم – به آن‌ها پاسخ دهیم و در ذهن خود آن‌ها را تا حدی روشن کنیم سلیقه‌ی موسیقایی‌مان شکل مشخص و درستی به خود نخواهد گرفت.
البته همه می‌دانیم که شرایط زندگی در عصر حاضر عمدتاً در تضاد با ملزومات مسئله‌ی ادراک و کشف است، اما اگر به هر دلیل نتوانیم بر این تضاد فائق آییم جامعه‌ی انسانی به زودی دست‌کم با دو پدیده‌ی غم‌انگیز مواجه خواهد شد (حتى مى‌توان گفت هم اكنون نيز با آن‌ها درگير است): کمتر شدن تعداد آثار عمیق و غنی، بیشتر شدن سطحی‌زدگی و سطحی‌نگری.

* یکی از معانی اسنوبیسم (snobbism) «تحسین ظاهری و سطحی» است. برای اطلاع بیشتر در مورد این اصطلاح می‌توانید به فصل اول کتاب «موسیقی مدرن» اثر موریس لورو که با ترجمه و تفسیر استاد مصطفی‌کمال پورتراب توسط نشر چشمه منتشر شده است رجوع کنید. مقاله‌ی ناصر فکوهی نیز (که در اینترنت موجود است) در این زمینه خواندنی است.
** مقاله‌ی بسیار خواندنی دکتر ساسان فاطمی با عنوان «شنود موسیقایی» که در شماره‌ی ۲۰ فصلنامه‌ی ماهور چاپ شده است می‌تواند زوایای دیگری از این مقوله را، برای کسانی که به این موضوع علاقه‌مند هستند، نشان دهد.

ارسال از: اعظم فاضلی