موج، میآمد، چون کوه و به ساحل میخورد
از دلِ تیرۀ امواج بلند آوا،
که غریقی را در خویش فرو میبرد،
و غریوش را فرو میکُشت،
نعرهای خسته و خونین، بشریت را،
به کمک میطلبید:
ـ « آی آدمها . . .
آی آدمها . . .»
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!
به خیالی که قضا،
به گمانی که قدر،
بر سر آن خسته،
گذاری بکُند!
«دستی از غیب برون آید و کاری بکُند»
هیچیک حتی از جای نجنبیدیم!
آستینها را بالا نزدیم
دست آن غرقه درامواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلکه ـ شاید ـ برهانیمش،
به کناری برسانیمش! . . .
موج، میآمد،
چون کوه و به ساحل میریخت.
با غریوی،
که به خاموشی میپیوست.
با غریقی که در آن ورطه،
به کفها،
به هوا،
چنگ میزد، میآویخت . . .
ما نمیدانستیم
این که در چنبر گرداب گرفتار شدهست،
این نگونبخت که اینگونه نگونسار شدهست،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان،
این مائیم.
ما،
همان جمع پراکنده،
همان تنها،
آن تنهاهاییم!
همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم.
آنصدا، اما هرگز خاموش نشد.
ـ « . . . آی آدمها . . .
«آی آدمها . . .»
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد،
آن صدا، در همهجا دائم، در پرواز است!
تا به دنیا دلی از هول ستم میلرزد،
خاطری آشفتهست!
دیدهای گریان است،
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا درهمه آفاق طنین انداز است!
آه، اگر با دل و جان گوش کنیم،
آه، اگر وسوسه نان را یک لحظه فراموش کنیم،
«آی آدمها» را
در همهجا میشنویم.
در پی آنهمه خون،
که بر این خاک چکید،
ننگمان باد این جان!
شرممان باد این نان!
ما نشستیم و تماشا کردیم!
در شب تار جهان!
در گذرگاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی!
در دل اینهمه آشوب و پریشانی!
اینکه از پای فرو میافتد،
اینکه بر دار نگونسار شدهست،
این که با مرگ در افتادهست،
این هزاران و هزاران که فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان،
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده، همان تنها،
آن تنهاهاییم!
اینهمه موج بلا در همه جا میبینیم،
«آی آدمها» را میشنویم،
نیک میدانیم،
دستی از غیب نخواهد آمد
هیچیک حتی یکبار نمیگوییم
با ستمکاری نادانی، اینگونه مدارا نکنیم
آستینها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنۀ آفاق برانیمش!
مهربانی را،
دانایی را،
بر بلندای جهان،
بنشانیمش. . .!
ـ « آی آدمها . . .!
موج می آید
” فریدون مشیری ”
ارسال از: بابک