یک «ایرانی» در میان دو سنگ آسیای «خلافت عرب» و «سلطنت ترک»،
که هر دو بر یک محور می چرخند تا او را خُرد و موجودیت و ماهیت و شخصیتش را نفی و تحقیر نمایند
و «سلطۀ» خود را بر این «موالی» [ایرانیهای به بردگی گرفته شده] توجیه نمایند!
و در این کار ، به همراه شمشیر غازیان [جنگجویان] و برده گیری خواجگان،
غوغای فقیهان و قاضیان و واعظانِ دارالخلافۀ بغداد و «دربار سلطان محمود»،
همه را خاموش و هراسان کرده است! …
در چنین روزگاریست که ناگاه فریاد بلند و بی باک مردی تنها، از گوشۀ روستائی در خراسان
«زمان» را به لرزه می افکند
و «والیان مسلّط بر زمان» را به وحشت؛ که :
ز ترک و ز ایران و از تازیان
نژادی پدید آمد اندر میان
نه ترک و نه ایران، نه تازی بوَد
سخن ها به کردار بازی بود
«زیان کسان» از پی «سودِ خویش»
بجویند و دین اندر آرند پیش !!
پیداست که این، نامۀ «رستم» به «فرخزاد» برادرش نیست،
اعلامیۀ فردوسی است که از روستای «باژ» به «دربار غزنه و دارالخلافۀ خلیفه» می فرستد
و جامعه ای که ساخته اند را به رسوایی می کشاند
و «نقاب دین» را از «چهره های کفرشان» بر می کشد
و چنین «دلیری» از «یک روستایی تنها»، در برابر «دو کانون اصلی قدرت در جهان»،
کاری است که امروز ناقدان فردوسی، پهنای آن را نمی بینند!
و هنگامی که سلطان محمود اعلام میکند که:
من انگشت به جهان درکرده ام و «شیعی» می جویم،
و خلیفه بغداد نیز این گرگ ها را پشتیبان است
و در «قتل عام شیعه»، او نیز همۀ اکناف جهان را می جوید!
باز همین مرد ِ تنهاست که در پایان کار بزرگش [شاهنامه]
و در اوج تنهائی و فقر و مصیبت، با چنین لحن قاطع و فریاد بلندی،
بدون هراس و بدون «تقیه» اعلام می کند که :
« خداوند ِ گیتی چون دریا را آفرید، بر آن تند موجی فرستاد
و کشتی ای چون عروسی آراسته بر آن روان کرد
و در آن کشتی پیامبر نشسته است و در کنارش علی، وصی اش.»
اگر خُلد [جاودانگی] خواهی به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای
گرت این بد آید، گناه من است!
چنین دادن که این راه، راهِ من است
بر این زادم و هم بر این بگذرم
یعین دان که «خاک پیِ حیدرم»
(دکتر شریعتی، مجموعه آثار 27 – «بازشناسی هویت ایرانی اسلامی» -، بخش «بازگشت به خویش»، ص 200
ارسال از: هاله