گردآوری و تنظیم: طاهره زیانی
داستان از حیاط باصفای خانهی پدری، از میان برگهای درخت کنار و رنگارنگیِ گلهای کاغذی و آمیخته با عطرِ خاکِ آبپاشی شدهی باغچه شروع میشود…از جمعِ برادرانِ حلقه زده به دور مادر.داستان با زندگی آغاز میشود…و ناگهان جنگ از راه میرسد.
روایت را نه از زبان بلکه از نگاهِ راویای میخوانی که گویا مأموریت دارد تا همهی لحظات را مو به مو به خاطر بسپارد تا مبادا کراهت و زشتی چهرهی جنگ فراموش شود…نویسنده تو را در چشمخانهی راوی مینشاند و قدم به قدم نشانت میدهد که چگونه وقتی چنگال بیرحم جنگ و دستان کثیف خیانت به هم میرسند، غمبارترین تراژدیها رقم میخورد.
خانه خرابیها، آوارگیهاو بیخانمانیها از یکسو و نقاب از چهره افتادنها از سویی دیگر…گویا جنگ پنجه به درون آدمها میاندازد و آن خودِ واقعی را بیرون میکشد و بی هیچ پرده و حجابی در معرض دید قرار میدهد…
دلیریها و رشادتها و از جانگذشتنهای از سرِ غیرت، ایمان، اعتقاد و وطنپرستی بسیارند ولی فرصتطلبیها، خودخواهیها و بیرحمیها هم کم نیست…همدلیها و همدردیها و حتی پا گرفتن عشقهای تازه، بسیارند ولی زخمزبان زدنها و راندنها و پناهندادنها هم کم نیست…و در این میان هم هستند روحهایی که از بیعدالتیها به ستوه میآیند و طغیان میکنند و به بیراهه میروند و مجری عدالت میشوند و تو میمانی که این اقدام از سر خیرخواهی برای جامعه بود یا از سرِ باز شدن عقدههای پیشین؟…
دیدن دربهدری صدها هزار انسان ، جانسوز است. دیدن به آغوش کشیده شدن جنازهی خونین برادر، توسط برادر روحخراش است و دیدن به جنون رسیدن انسانها دلگداز و احمد محمود چه استادانه این همه را به تصویر کشیده است تا مبادا روزگار گرد فراموشی بنشاند بر آنچه که این سرزمین از سر گذرانده است…
در بخشی از کتاب میخوانیم:
کاش آدم بداند گلوله لحظهای که حرکتش را آغاز میکند چه شکل و شمایلی دارد.شکل و شمایلش که معلوم است. پس چه؟…شکل و شمایل نه!…کاش آدم بداند جعبهی محتوی گلوله چطور دستبهدست میشود. هر لحظه در کجا و چه مسیری را طی میکند. سربازی که از انبار مهمات بیرونش میکشد چه ریختی دارد. قامتش چگونه است. سیاه است. سفید است. بلند قامت است. کوتاه است. زن دارد، ندارد و…چه فکر میکند…؟ آیا فکر میکند لحظهای که یکی از گلولههای داخل جعبه پروازکنان جلو میرود چه فاجعهای به بار میآورد؟…چه کسی را میکشد؟…دل کدام مادر را میلرزاند!…خندهء کدام طفل را تا آخرین لحظهء میرای زندگی بر لبانش میخشکاند؟…یا نه!…یا لبخند به لب، جعبه را تحویل میدهد، دستهایش را میتکاند و میگوید
_خب برادر، تموم شد. پانصد و هفتاد جعبه…بیا این رسید را امضاء کن.
#نشر_معین