Press "Enter" to skip to content

من پدر نداشتم …

0


من پدر نداشتم …
از وقتی یادم می آید در خانه ی ما مردی نبود که شب ها صدای چرخاندن کلیدش در خانه بپیچد
با پایش در را باز کند و با دستانی پر به خانه بیاید و من خنده کنان به آغوشش بدوم …
مردی نبود که گاهی به شانه اش تکیه کنم وتمام ترس های کودکانه ام را در آغوشش جا بگذارم
مردی که دستش را روی شانه ام بگذارد و “جان بابا” صدایم کند
یا وقت خطاهایم صدایش را برایم بالا ببرد و با ابهت بگوید شش دانگ حواسم به توست! و من از پشت آن صدای خشن دنیایی دوست داشتن را حس کنم …
من پدر نداشتم…
اما در تمام لحظاتم تو بودی ، هر وقت
شانه ای خواستم برای تکیه دادن ، هر وقت ترسیدم و آغوشی خواستم برای آرام شدن
هر وقت دلم محبتی خواست و هر وقت مشکلی داشتم که از پسش بر نیامدم
تو بودی و پناهم دادی …
در تمام سالهای مدرسه هر وقت گفتند از پدر بنویسیم
من نوشتم پدر خانه ی ما پشت لبش سبیل نیست
پیراهن چهار خانه نمیپوشد
صدای بم مردانه ندارد
اما به مردانه ترین شکل ممکن زندگی را
می چرخاند…
من پدر نداشتم اما تو را داشتم که نگذاشتی این جای خالی زندگیم را نابود کند
و چه معجزه ای از این بزرگتر
که هنوز زنانی در این دنیا برای فرزندانشان
هم مادر هستند
و هم پدر …!!!

#فرشته_رضایی

ارسال تصویر از: الهام پوریونس

ارسال متن از: بانو  قهرمانی